خاطره ای از حاج ابراهیم همت
خاطره ای از حاج ابراهیم همت
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر ۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاههای ارتش، از کنار ما که رد میشوی، یک دست تکان میدهی و با سرعت رد میشوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجیهای خودتان که رد میشوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ میدی، بوق میزنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم میکنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده میشوی، دوباره باز دستی تکان می دهی، سوار میشوی و می روی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمیگیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت اینها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: «برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاههای شما که رد میشوم، این دژبانهای شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی میبینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشیها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت می دهند، آروم آروم دست تکان می دهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر می دهند، بعد ایست می دهند، بعد تیر هوایی می زنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود. به لاستیک ماشین تیر می زنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان ، مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم می کنم، هنوز بیست متر مانده پیاده میشوم و یک دستی تکان می دهم و دوباره میخندم و سوار میشوم و باز آرام از کنارشان رد میشوم. آخر این بسیجیها مشکوک بشوند.اول رگبار میبندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی میکنند، بابای صاحب بچه را در میآورند، بعد چند تا تیر هوایی شلیک میکنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد میزنند ایست.»
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.