بخور و بخواب هاي جبهه
سلاح جدیدشون ساپورته!!!
سلاح جدیدشون ساپورته!!!
خاطره ای از حاج ابراهیم همت
خاطره ای از حاج ابراهیم همت
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر ۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاههای ارتش، از کنار ما که رد میشوی، یک دست تکان میدهی و با سرعت رد میشوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجیهای خودتان که رد میشوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ میدی، بوق میزنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم میکنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده میشوی، دوباره باز دستی تکان می دهی، سوار میشوی و می روی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمیگیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت اینها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: «برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاههای شما که رد میشوم، این دژبانهای شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی میبینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشیها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت می دهند، آروم آروم دست تکان می دهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر می دهند، بعد ایست می دهند، بعد تیر هوایی می زنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود. به لاستیک ماشین تیر می زنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان ، مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم می کنم، هنوز بیست متر مانده پیاده میشوم و یک دستی تکان می دهم و دوباره میخندم و سوار میشوم و باز آرام از کنارشان رد میشوم. آخر این بسیجیها مشکوک بشوند.اول رگبار میبندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی میکنند، بابای صاحب بچه را در میآورند، بعد چند تا تیر هوایی شلیک میکنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد میزنند ایست.»
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.
نترسید ، به خدا هیولا نیست !!!
نترسید ، به خدا هیولا نیست !!!
نترس عزیزم…
هیولا نیست…
حاج رجب محمد زاده…
۲۸ ساله که نتونسته یه لقمه غذا تو دهنش بذاره…
با نی غذا میخوره…
صورتشو زمانی از دست داد که تو یه ظهره سوزان داشت واسه رزمنده ها یخ می شکست
همون موقع بود که خمپاره به صورتش خورد و داغون شد.
وقتی میخواد واسه زیارت به حرم امام رضا بره
همه با دیدنش فرار میکنن…
می ترسن و اون هر بار که میبینه ۷۰ درصد جونشو داده برای این مملکت و این همه با اون بی مهری میشه ، قلبش می شکنه…
همسرش میگه هر بار که کسی از همسرم وحشت میکنه و پا به فرار می گذاره ، روحیه اون بهم می ریزه
و به همین دلیل تا چند روز از خونه خارج نمیشه…
و گوشه اتاق میشینه و به پوتین ها و لباس رزمش چشم می دوزه…
حاج رجب در سالی که خیلی از ما هنوز به دنیا نیومده بودیم ، زیباییش را برای ناموس این مملکت از دست داد
او ۲۸ ساله به سختی نفس میکشه ، تا من و تو راحت نفس بکشیم
برای سلامتیش دعا کنید
مرد واقعی اینه…
کدام مهمتر بود : هزینه درمان شهید خلیلی یا هزینه ارسال پیامک رئیس جمهور؟!!!
عجب ماهیه این اسفند ماه... !!!
معشوق 83 ساله
غذای روح
شهداء محتاج نگاه شماییم
شهداء محتاج نگاه شماییم
جای همه شما خالی، توی این ماه دوبار رفتم جنوب به دیدار شهدای عزیزمون ،
با اینکه تازه از اونجا اومدم اما هنوز دلم اونجاست .
اگه هزار بار دیگه برم سیر نمیشم .
واقعا نمیدونم چی شد که امسال شهداء دوبار برام دعوت نامه فرستادند ؟
نمی دونم چی شد که لایق نگاه ویژه اونا شدم ؟
هر چی بود، تجریه خیلی خوبی بود که هزگز فراموش نخواهم کرد.
اما حالا با تمام وجودم از شهداء میخام که بازم منو دعوت کنن.
از اونا میخام که به وجود سر تا پا گناهم نگاه نکنن؛ بلکه ببینن که من چقدر به اونا محتاجم.
خدایا ! خدایا ! خدایا !
آیا دوباره میتونم روی خاک پاک شلمچه قدم بگذارم ، همون جایی که قطعه ای از بهشته ؟
آیا میتونم دوباره با شهدای اروند درد دل کنم ؟
آیا میتونم شهدای هویزه را زیارت کنم؟
آیا …
آیا …
ان شاء الله زیارت شهداء قسمت و روزی همه ما بشه.
شلمچه قطعه ای از بهشت
شلمچه قطعه ای از بهشت
آدم در این دیار ، دلش جای دیگریست
این خاک ، کربلای معلای دیگریست
با هر نسیم ، مرده دلی زنده میشود
آری دمش مثال مسیحای دیگریست
این سوی دشت ، مقتل مردی که بی سر است
آن سوی دشت ، مقتل سقای دیگریست
خون شهید در همه جا موج میزند
اینجا فرات نیز به معنای دیگریست
خاکش چقدر بوی عجیبی گرفته است
این پهنه ، خاکبوس قدمهای دیگریست
اینجا چقدر با همه جا فرق میکند
اینجا شلمچه نیست که دنیای دیگریست
سید محمدجواد شرافت
بوی عطر عجیب شهید حسینعلی اکبری
بوی عطر عجیب شهید حسینعلی اکبری :
مش عبدالحسین ، جوانمردترین قصاب
مش عبدالحسین ، جوانمردترین قصاب :
اگر نیت کردید پس از شنیدن خصوصیات قصابی که از شیوه ی کسب و کارش خواهم گفت، بروید و از نزدیک ببینیدش و یا از او گوشت بخرید ، مجبورید بی خیال ماجرا شوید. باید بروید گلزار شهیدآباد دزفول و در قطعه دوم گلزار و در سومین ردیف عشق ، دنبال مزاری بگردید که روی آن حک شده است : «شهید عبدالحسین کیانی» و سپس چشم بدوزید به قاب عکسی که با وقار و جذبه ای خاص به شما لبخند می زند.
شهید عبدالحسین کیانی معروف به «مش عبدالحسین» سی ودو سال پیش، زن و بچه هایش را، مغازه و دامداری اش را، خانه و کاشانه اش را رها می کند و دل می زند به دریای فتح المبین و سهم اش از فتح المبین می شود دوازده گلوله و شناسنامه ای که در چهل و سومین بهار عمرش مهمور می شود به مهر : «به فیض شهادت نائل آمد».
مطالبی را که در پیش رو دارید ، فقط بخش کوچکی از خصوصیات کسب و کار «مش عبدالحسین» است. سایر خصوصیت های دیگر زندگی مش عبدالحسین و سبک زندگی اسلامی اش را باید منتظر باشید تا بچه های مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در کتاب«جوانمرد قصاب» چاپ کنند.
او از ما راضی باشد . . .
همیشه با وضو می رود مغازه. هر گاه از او می پرسند: «مش عبدالحسین! چه خبر از وضع بازار؟ کسب و کار چطوره؟» او فقط و فقط یک جواب مشترک برای همه دارد: «الحمدلله … ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد . . . »
سنگین تر از وزنه
همیشه بیشتر از وزنه ای که توی کفه ترازو گذاشته است، گوشت می دهد دست مشتری. همیشه کفه ی گوشت به کفه ی آن طرفی می چربد. هیچکس کفه های ترازوی مش عبدالحسین را مساوی ندیده است. همیشه سمت گوشت سنگین تر است.
عادت
هیچ وقت کسی نمی بیند مش عبدالحسین پولی را که از مشتری هایش می گیرد ، بشمارد. پول را که می گیرد ، بدون اینکه حتی نگاهش کند ، می اندازد توی دخل. این عادت همیشگی اش است.
سنگ ترازو
اگر مشتری مبلغ ناچیزی گوشت بخواهد، مش عبدالحسین دریغ نمی کند. می گوید:« برای هر مقدار پول، سنگ ترازویی هست» و البته همه می دانند که او همیشه بیشتر از حق مشتری گوشت می گذارد توی ترازو. اصلاً گاهی اوقات که مشتری را می شناسد، نمی گذارد مشتری مبلغی را که گوشت می خواهد به زبان بیاورد. مقداری گوشت می پیچد توی کاغذ و می دهد دستش.
وَأَمَّا السَّائِلَ…
مشتری هایش را می شناسد. آن هایی که وضع مادی خوبی ندارند یا حدس می زند که نیازمند باشند و یا اینکه عائله ی سنگینی دارند را دوبرابر پولشان گوشت می دهد. اصلاً گوشت را نمی گذارد توی ترازو که طرف متوجه بشود داستان چیست. گاهی اوقات برای اینکه بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کند که پول گرفته است. گاهی هم پول را می گیرد و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمی گرداند به مشتری. گاهی هم پول را می گیرد و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می دهد دست مشتری و می گوید: «بفرما. مابقی پولت را بگیر». می خواهد عزت نفس مشتری های نیازمندش را نشکند. مش عبدالحسین سال های سال این گونه رفتار کرده است.
آن یک نفر
همیشه به دوستانش می گوید:«یه نفر بهم پول میده تا گوسفند بکشم و بین فقرا تقسیم کنم. اگه کسی میشناختین که نیازمند باشه، بفرستین در مغازه ام». افراد زیادی به این ترتیب می روند درب مغازه ومش عبدالحسین به شیوه هایی که دیگر مشتری ها متوجه نشوند ، گوشت می دهد بهشان. این داستان ادامه دارد تا اینکه یکی از دوستانش گیر می دهد که مش عبدالحسین! این بنده خدا که می گویی، کیست؟ مش عبدالحسین، مدام طفره می رود. دوباره می پرسد:«خداییش خودت نیستی؟» مش عبدالحسین آرام جواب می دهد:« اگر بگم نه، دروغ گفتم. اگه بگم آره، ریا میشه. اما این موضوع تا زمانی که زنده م پیشت امانت بمونه» و تا زمانی که مش عبدالحسین زنده بود، هیچ کس نفهمید آن شخص خیّر ، خود مش عبدالحسین است. دیگر بماند آن جهیزیه هایی را که شبانه و ناشناس می برد درب خانه دختران دم بخت.
نسیه
یکی دوبار از روبه روی مغازه رد می شود که مش عبدالحسین صدایش می زند و می گوید: «تو گوشت می خوای اما پول نداری و خدا به دلت انداخته که این مغازه نسیه هم گوشت میده… ». مرد انگار که کسی حرف دلش را زده باشد، گره های پیشانی اش باز می شود و می گوید:«خدا خیرت بده. یه ماهه گوشت نخوردیم. میشه نیم کیلو گوشت بدی و این انگشتر عقیق رو هم بزاری گرو بمونه تا پولشو بدم؟» مش عبدالحسین بدون اینکه او را بشناسد، تکه ی بزرگی گوشت می پیچد توی کاغذ و انگشتر را هم می گذارد توی دست مرد. «اینو بزار دستت، برا نماز ثواب داره. هر وقت داشتی، پولشو بده»
مرد لبخند زنان گوشت را می گیرد و می رود. مش عبدالحسین زیر لب میگوید:«خدایا! امیدوارم که هیچوقت برا دادن پول گوشت نیاد، اینطوری گفتم فکر نکنه بهش صدقه دادم و خجالت بکشه»
گوشت خوب
پیرزن می آید درب مغازه و صدا میزند: «مش عبدالحسین!مادر! این گوشت رو از فلانی خریدم، گوشت خوبی بهم داده؟» مش عبدالحسین گوشت را ورانداز می کند. یک تکه گوشت از لاشه آویزان در مغازه جدا می کند و می گذارد روی گوشت پیرزن و می گوید:« آره مادر! حالا دیگه گوشت خوبی شد». عادت همیشگی مش عبدالحسین همین است. هم دل مشتری را نمی شکند و هم دروغ نمی گوید. تازه این بماند که عصبانی شود و بگوید چرا از من خرید نکردی؟
همیشه ، حقیقت
همیشه راستش را می گوید. مشتری هایش همه به او اعتماد دارند. اگر گوشت عیب و نقصی دارد، حتماً عیبش را به مشتری هایش می گوید. هیچگاه گوشت بز و میش را به جای بره نمی فروشد. هرگز کسی به گوشتی که مش عبدالحسین می دهد دستش، معترض نیست. همیشه گوشت یک گوسفند را عادلانه بین تمام مشتری ها توزیع می کند.
قسم
برادرش ، مش غلامحسین را صدا می کند و همزمان دستش را می گذارد روی قرآن. می گوید:«مش غلامحسین! به همین قرآن ، گوشتی را دست مردم می دم که خودم هم از اون بخورم». مش غلامحسین می گوید :«خودم می دونم! خودم دیدم که عمریه همینطوری رفتار کردی» و مش عبدالحسین با همان لبخند همیشگی اش به برادر می گوید:«خواستم تأکید کرده باشم رو این موضوع ، خواستم بدونی چقدر برام مهمه…»
مشتری
«مش عبدالحسین! دو کیلو گوشت بده. اما لطفاً گوشت «میش» نباشه ها…» صدای یکی از مشتری هاست. مش عبدالحسین با لبخند جواب می دهد:«اتفاقا الان فقط گوشت میش دارم. اما یه میش جوون با گوشت عالی» . مشتری می گوید: «خب! حالا که میگی گوشت خوبیه، دوکیلو بده» اما مش عبدالحسین می گوید:«نه ! تو گوشت میش نمی خواستی. الان آدرس یکی از قصابا رو که امروز گوشت خوبی داره بهت میدم، برو ازش بگیر.» اصرارهای مشتری هم فایده ای ندارد. مشتری را میفرستد به یک قصابی دیگر. مش عبدالحسین همیشه به فکر رضایت مشتری و بهتر بگویم رضایت خداست.
یک لقمه نان
اکثر اوقات وقتی می رود بازار گوسفند ، صبر می کند تا همه خرید کنند. آنگاه می رود سمت واسطه ها و دلال ها و از آنها گوسفند می خرد. می گوید:«این بنده های خدا هم باید یه لقمه نون گیرشون بیاد»
رضایت خدا
وقتی فروشنده گوسفند، قیمت را نمی داند و گوسفندهایش را دارد زیر قیمت بازار می فروشد، مش عبدالحسین قیمت واقعی گوسفندهایش را می گوید و به قیمت از او می خرد. دلش هیچ گاه به زیان دیگران راضی نمی شود و البته به نارضایتی خدا.
دستمزد
اگر کسی از او گوسفند خریده باشد و به هر نحو ضرر کرده باشد، مش عبدالحسین ضرر و زیانش را که جبران می کند، هیچ، دستمزدی هم به او می دهد. برایش مهم است که دیگران ضرر نکنند.
نهی از منکر
قسمت هایی از گوسفند را که حرام هستند ، جدا می کند و می اندازد یک گوشه مغازه که در معرض دید نباشد. می خواهدکسی خدای نکرده استفاده یا سوء استفاده نکند. نه تنها آن قسمت ها را نمی فروشد ، بلکه اجازه نمی دهد کسی آنها را بردارد و مدام به حرام بودنشان تذکر می دهد.
مهربان
معمولاً با گفتن نام قصاب ، تصویر یک آدم خشن توی ذهن ها نقش می بندد. اما مش عبدالحسین تنها جایی خشمگین می شود که برای خدا باشد. هم خشم و هم لطف او برای خداست. او حتی برای حرکت دادن گوسفندان از ترکه و چوب استفاده نمی کند. با اینکه اندکی دیگر قرار است ذبحشان کند ، اما یک لُنگ می گیرد دستش و با همان لُنگ می زند پشت گوسفندان.
رزق دست خداست
قصاب ها، توی صنف جلسه گرفته اند. چندتا از شاگرد قصاب ها می خواهند مغازه بزنند. بقیه قصاب ها مخالف هستند. اجازه نمی دهند در نزدیکی مغازه هاشان مغازه قصابی جدیدی باز شود. مش عبدالحسین می گوید: «چرا مخالفین؟ رزق دست خداس. تا کی اینا باید شاگردی کنن؟تا کی باید کارگری کنند؟ » بقیه قصاب ها را راضی می کند و کارگرها و پادوها می شوند صاحب کسب و کار.
رزق و روزی
یک نفر با چند رأس گوسفند آمده است درب مغازه. مش عبدالحسین گوسفندهایش را به قیمت روز از او می خرد. می گویند:«مشتی! تو که هم وقتش رو داری و هم وسیله ش رو! ، چرا نمیری از گله دارهای خارج شهر بخری؟ هم ارزون تره ، هم گوسفندا رو خودت انتخاب می کنی.» با همان لبخند همیشگی اش می گوید:«این بنده ی خدا هم باید نون بخوره…» و دوباره مشغول کار می شود.
گاوهای مرده
دو گاو را نشان می کند و به صاحب گاوها می گوید: «این دوتا گاو رو بزار برام. فردا میام پولشونو میدم و می برم». فردا می رود برای خرید گاوها که می بیند آن محل موشک خورده است و گاوها تلف شده اند. مش عبدالحسین می رود پیش صاحب گاوها و یک بسته اسکناس می گیرد سمتش. «این هم پول گاوها…». صاحب گاوها متعجب می گوید:«مش عبدالحسین! گاوها که از بین رفته اند» و مش عبدالحسین می گوید: «گاوها از همون دیروز که بهت گفتم بزارشون برام، دیگه مال من بودن. حالا اگه تو این فاصله این گاوها، گوساله به دنیا می آوردن، خب گوساله مال من بود دیگه. حالام که مردن، مال من بودن» پول گاوها را تمام و کمال می دهد و صاحب گاوها هرچه اصرار می کند که حداقل نصف پول را بگیرد، فایدهای ندارد و نگاه او که هنوز نتوانسته است آنچه را می بیند باورکند، مش عبدالحسین را بدرقه می کند.
عید قربان
عید قربان است. اما بر خلاف سایر قصاب ها درب مغازه ی مش عبدالحسین حتی یک پوست و روده هم نیست. قصابها معمولاٌ به جای دستمزد، پوست و روده ی گوسفند را برمی دارند. می گویند:«مش عبدالحسین! انگار امسال قربونی نکردی؟» و جواب می دهد:«چرا! اتفاقا بیشتر از همه من گوسفند قربونی کردم.» دوباره می پرسند:«پس پوست و روده هاشون کو؟» از جواب مش عبدالحسین، همه انگشت به دهان می مانند. می گوید«این روزا پوست و روده گرون شده. تقریبا! دوبرابر دستمزد من میشه. برا هرکی قربونی کردم، دستمزدمو گرفتم و آدرس دادم که برن و پوست و روده ها رو به قیمت مناسب بفروشن»
گوشت یخی
در یک مقطعی از زمان گوشت یخی(منجمد) بین قصاب ها توزیع می کنند برای فروش. قیمتش از گوشت های کشتار روز ارزان تر است. مش عبدالحسین در محل توزیع گوشت ها فریاد می زند:«آی اونایی که دستتون به دهنتون می رسه. آی اونایی که وضعتون خوبه. این گوشتا رو بزارین برا قصابایی که وضعشون زیاد خوب نیست. برا اونایی که نمی تونن گوسفند کشتار روز ببرن مغازه هاشون. بزارین یه لقمه نون گیر اونا بیاد. آی مردم! دست ضعیف ترها رو بگیرید» و خودش هم کمتر گوشت یخی می برد مغازه.
صف
گاهی اوقات گوشت یخی (منجمد) می دهند تا توزیع کند. مردم برای خرید صف می کشند. همسرش می گوید:« یه کمی از گوشت یخی ها کنار بزار واسه خودمون و بیار خونه». مش عبدالحسین می گوید: « یکی از بچهها رو بفرست بیاد تو صف، مثل بقیه مردم بهش گوشت بدم»
شجاعت
گاهی اوقات از ساواک زنگ می زنند مغازه اش : « چند کیلو فیله برای فلانی بذار کنار؛ الان میاد می بره». گوشت ها را می اندازد توی گونی و قایم می کند. طرف که می آید، مش عبدالحسین میگوید: «ندارم». چندین بار این اتفاق تکرارمی شود و مش عبدالحسین هم همان کارقبلی را تکرار می کند. ترسی ندارد از ساواکی ها. با اینکه برایش راحت است که یکجا کل گوشت ها را بفروشد، اما نمی خواهد بی عدالتی شود. میگ وید:« فیله ها رو بدم به اینا که صبح تا شب پشت میز و زیر کولر نشستن؛ اونوقت اون کارگر بدبخت که چهارده ساعت زیر آفتاب کار کرده ، بیاد و دنده های گوسفند رو بتراشم و بدم دستش؟»
تلفن مغازه را هم برای اینکه از ساواک و شهربانی زنگ نزنند ، منتقل می کند به خانه.
لطفاً
در دوران ستمشاهی، یک پاسبان می آید درب مغازه اش و با تفاخری خاص می گوید : «گوشت بده». مش عبدالحسین خیلی محکم جواب می دهد: «نداریم» پاسبان می گوید:«پس این لاشه آویزون چیه؟»و مش عبدالحسین محکم تر ازقبل جواب می دهد: «این برا تو نیست. صاحب داره». پاسبان با همان تفاخر قبلی می گوید:«به من گوشت نمی دی؟»و مش عبدالحسین می گوید:«آره! به تو گوشت نمی دم»
آن روز مش عبدالحسین آنقدر با شجاعت و هیبت با پاسبان حرف می زند تا اینکه پاسبان می گوید :«لطفا یک کیلو گوشت بده» و آنگاه است که مش عبدالحسین مثل سایر مشتری ها برایش گوشت وزن می کند.
قانون
همسر رئیس شهربانی آمده است داخل مغازه اش و می گوید:«از این گوشت به من بده». مش عبدالحسین می گوید:«برو بیرون! مثل بقیه، سرنوبت… » می گوید:«من زن رئیس شهربانی ام» و مش عبدالحسین که به معنای واقعی بجز خدا از هیچ کس نمی ترسد، پاسخ می دهد:«زن رئیس شهربانی باش. تو هم مثل بقیه.»
چند لحظه بعد دو مأمور شهربانی برای بردن مش عبدالحسین می آیند درب مغازه. او با مأمورها نمی رود ومی گوید:«برید. کارم تموم شد ، خودم میام». کارش تمام می شود و می رود پیش رئیس شهربانی و می گوید:«تو پشت میزت نشستی ، برا قانون. منم تو مغازم برا قانون. اگه قرار به بی قانونیه ، من از تو بهتر بلدم». این را می گوید و از شهربانی می زند بیرون.
شادی روح شهید گرانقدر و والامقام مشهدی عبدالحسین کیانی ، سه صلوات عنایت بفرمایید.
خاطره ای از همسر شهیـد احمـدی روشن
سر قبر نشسته بودم …
باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن ….
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.
زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره…
ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی-سالگی …
باران می بارید شبی که خاکش می کردیم…
پیام مهم یک شهید
خوشحالم که به امام درد نمی رسه!
سلام بر شهید صیاد شیرازی
یادی از شهداء
هدیه به روح تمام شهداء ، صلوات.