خوش به حال همه اونایی که لیاقت دارن پیاده برن کربلا
یادی از شهداء
هدیه به روح تمام شهداء ، صلوات.
فقط یک لحظه تامل !
صفات امام موسی کاظم (ع)
صفات امام موسی کاظم (ع)
ابن طلحه مى گويد (1) وى امامى (( جليل القدر، عظيم الشاءن و كثير التهجد )) بود. كسى كه در راه اجتهاد كوشا بود و كراماتى از او مشاهده شده و به عبادت مشهور و بر طاعات مواظب بود و شب را به سجده و قيام ، و روز را به صدقه و صيام ، سپرى مى كرد.
و به دليل حلم زياد و گذشت فراوانش از تجاوزگران ، به آن جناب كاظم گفته اند ، در برابر كسى که بدى كرده بود، نيكى مى كرد و بر آن كه جسارت ورزيده بود عفو و اغماض مى نمود. به خاطر عبادتهاى بسيارى وى را عبد صالح مى خواندند و در عراق به خاطر آنكه حاجت متوسلان به خداى تعالى را بر مى آورد، به باب الحوائج مشهور مى باشد، كراماتش باعث حيرت خردمندان گرديد از آن رو كه وى در پيشگاه خدا پايدار و استوار بوده است .
ابن طلحه مى گويد: وى چندين لقب دارد كه مشهورترين آنها، كاظم است . و از جمله آنها صابر، صالح و امين مى باشد. و امّا مناقب آن حضرت فراوان است و اگر هيچ يك از آنها نبود جز عنايت پروردگار به وى ، همين يك منقبت او را بس بود.
شيخ مفيد - رحمه اللّه - مى گويد: ابوالحسن موسى عليه السلام عابدترين و فقيه ترين اهل زمانش بود و از همگان بخشنده تر و بزرگوارتر بود. نقل شده است كه آن حضرت نافله هاى شب را تا نماز صبح ادامه مى داد، سپس تعقيبات نماز را تا طلوع آفتاب به جا مى آورد و به سجده مى رفت و سرش را از دعا و حمد خدا تا نزديك ظهر بلند نمى كرد زياد دعا مى كرد و مى گفت :
((اللهم انى اءساءلك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب )) و اين عبارات را تكرار مى كرد.
و از جمله دعاهاى آن حضرت است :
((عظم الذنب من عبدك ، فليحسن العفو من عندك )).
همواره از ترس خدا مى گريست به حدى كه محاسنش با اشك چشمهاتر مى شد و از همه كس بيشتر، با خانواده و خويشاوندان صله رحم داشت . در شب هنگام ، از مستمندان مدينه دلجويى مى كرد؛ در زنبيلش پول نقد از درهم و دينار و همچنين آرد و خرما به دوش مى كشيد و به فقرا مى رساند به طورى كه نمى دانستند از كجا مى آيد.(2)
محمّد بن عبيداللّه بكرى مى گويد: به مدينه رفتم ، وامى داشتم كه از بس طلبكار آن را مطالبه مى كرد، درمانده شده بودم ، با خود گفتم نزد ابوالحسن موسى عليه السلام بروم و درد دل كنم . در مزرعه اى كه داشت خدمت آن حضرت رسيدم ؛ غلامى در حضورش بود، داخل غربال بزرگى قطعات گوشت خشكيده اى بود، من هم با او خوردم ، آنگاه پرسيد چه حاجت دارى ؟ جريان را گفتم ، وارد خانه شد، چندان زمانى نگذشت كه بيرون آمد، به غلامش فرمود: برو! آنگاه دستش را به طرف من دراز كرد، كيسه اى را كه سيصد دينار داشت به من داد سپس از جا بلند شد و رفت . بعد من برخاستم و بر مركبم سوار شدم و مراجعت كردم .(3)
آورده اند كه مردى از اولاد عمر بن خطاب در مدينه بود، همواره موسى بن جعفر عليه السلام را مى آزرد و هر وقت وى را مى ديد دشنامش مى داد و به على عليه السلام ناسزا مى گفت ، اصحاب عرض كردند: به ما اجازه دهيد تا اين فاجر را بكشيم ! امام عليه السلام آنها را نهى كرد و به شدت از اين كار باز داشت .
روزى پرسيد عمرى كجا است ؟ گفتند: به كشتزارش رفته است ، امام عليه السلام از شهر بيرون شد، سوار بر الاغش به مزرعه او رفت ، مرد عمرى فرياد بر آورد، زراعت ما را پا مال نكن امّا ابوالحسن عليه السلام با الاغش همان طور مى رفت تا به نزد وى رسيد، پياده شد و نشست ، با او خوشرويى كرد وى را خنداند و فرمود: چقدر براى كشتزارت خرج كرده اى ؟ گفت : صد دينار. فرمود: چقدر اميدوارى كه محصول بردارى ؟ عرض كرد: علم غيب ندارم .
فرمود: گفتم : چقدر اميدوارى كه عايدت شود؟ گفت : اميد دويست درهم عايدى دارم . امام عليه السلام كيسه اى را بيرون آورد كه سيصد درهم داشت به او داد و فرمود: اين را بگير، زراعتت هم به حال خودش باقى است و خداوند به قدرى كه انتظار دارى نصيب تو خواهد كرد. مى گويد: آن مرد عمرى از جا برخاست سر حضرت را بوسيد و تقاضا كرد از لغزش او بگذرد. امام عليه السلام لبخندى به او زد و برگشت و راهى مسجد شد ديد عمرى در مسجد نشسته است . همين كه چشمش به امام افتاد، عرض كرد: خدا مى داند كه رسالتش را در كجا قرار دهد.
راوى مى گويد: اصحاب امام عليه السلام به جانب آن مرد شتافتند و گفتند: جريان تو چيست ، تو كه عقيده ديگرى داشتى ؟ جواب داد: شما هم اكنون شنيديد كه من چه گفتم . و همچنان امام عليه السلام را دعا مى كرد ولى آنها با وى و او با ايشان مخاصمه مى كردند. همين كه امام عليه السلام به منزلش برگشت به اصحابى كه پيشنهاد كشتن عمرى را كرده بودند، فرمود: ديديد چگونه كار او را اصلاح كردم و شرش را كفايت نمودم .(4)
گروهى از دانشمندان نقل كرده اند كه ابوالحسن عليه السلام همواره دويست تا سيصد دينار صله مى داد و كيسه هاى (مرحمتى ) موسى بن جعفر عليه السلام ضرب المثل بود.(5)
على بن عيسى مى گويد: (آن حضرت ) فقيه ترين مردم زمان خويش و از همه بيشتر حافظ قرآن بود. قرآن را خوش صداتر از همه تلاوت مى كرد؛ وقتى كه قرآن مى خواند غمگين بود و مى گريست و شنوندگان را نيز مى گريانيد. مردم مدينه او را زينت متهجدان مى ناميدند و به دليل آنكه خشم خود را فرو مى خورد، كاظم نام گرفت . آن حضرت به قدرى در برابر ستمگران بردبارى كرد كه سرانجام در زندان و كنده و زنجير ايشان شهيد شد.(6)
1- مطالب السؤول ، ص 83.
2- ارشاد، ص 277.
3- همان ماءخذ، همان ص .
4- همان ماءخذ، ص 278.
5- همان ماءخذ، همان ص .
6- كشف الغمه ، ص 247.
سیب های گندیده
سیب های گندیده
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید، سیب بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند..
در کیسه بعضی ها دو تا، بعضی چهار تا، و بعضی ها هفت تا سیب بود و بعضی بیشتر!
معلم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی ناخوش سیب های گندیده..!
به علاوه ، آنهایی که سیب بیشتری در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند!
پس از گذشت یک هفته، بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید..!
بوی بد کینه و نفرت ، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید.
حالا که شما بوی بد سیب ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
بلاء در کلام حجت الاسلام سید محمد مهدی میر باقری (3)
بلاء در کلام حجت الاسلام سید محمد مهدی میر باقری (3)
مناسک سلوک با ابتلاء عظیم عاشورا
این ابتلاء عظیم ، طریق تقرب همهی عوالم است و همه عوالم در مرحلهای از سیر خود ، از مسیر آن رحمت عبور میكنند. این ابتلاء ، مناسكی برای سلوك دارد كه اگر آن مناسك رعایت شود، انسان با آن سالك میشود. جامعهی شیعه نیز با همان مناسك سیر میكند. آنهایی كه میخواهند فقط با نماز و روزه خود سالك شوند، بروند سالك شوند! ما همهی این نماز و روزهها را انجام میدهیم تا شاید در این وادی به ما اجازه ورود بدهند و انشاءالله این باب برای ما باز شود و سیر ما از وادی كربلا اتفاق بیفتد. میشود در سیر با عاشورا به جایی رسید كه «وَاَسْئَلُ اللَّهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذی لَکُمْ عِنْدَهُ اَنْ یُعْطِیَنی بِمُصابی بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطی مُصاباً بِمُصیبَتِهِ مُصیبَهً مااَعْظَمَها وَ اَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِی الاِْسْلامِ وَ فی جَمیعِ السَّمواتِ وَ الاَْرْض» و میشود با این بلاء به جایی رسید كه «اَللّهُمَّ اجْعَلْنی فی مَقامی هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَ رَحْمَهٌوَ مَغْفِرَهٌ». این مزد صابرین است كه حضرت فرمود یكی از آنها را اگر به ملائكه بدهند، راضی میشوند. میشود به جایی رسید كه «اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِمُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ».
بلاء عاشورا بستر رشد تولّی و تبرّی
اگر كسی به این بلاء عظیم گره بخورد، دو بال پرواز به او میدهند: «اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فی هذَ الْیَوْمِ وَ فی مَوْقِفی هذا وَ اَیّامِ حَیاتی بِالْبَراَّئَهِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَهِ عَلَیْهِمْ وَ بِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ». این دو بال، وسیلهی تقرب همهی كائنات و روح تهذیب است. باطن تهذیب اخلاقی، تولّی و تبرّی است. باطن و سرّ همهی اخلاق كریمه، سجده بر خدای متعال و نفی استكبار و خشوع است ـ همان امری كه حضرت در خطبهی قاصعه فرمودند امتحان ملائکه بود ـ باطن آن تولی و تبری است و ظاهرش تخلیه از صفات رذیله و تعبیهی صفات حمیده است. باطن همهی اخلاق كریمه، تولی و تبری است و عالم با تولی و تبری به اخلاق و بعد به توحید میرسد. همهی این اخلاق نیز ، مقدمهی خشوع و سجدهی تام است؛ مقدمهی پرستش كامل است و اینها از طریق تولی و تبری واقع میشود.
مرزبندی صف و قتال در آینه زیارت عاشورا
وقتی عقل رشد كرد، تبدیل به بصیرت و موضعگیری و صفبندی میشود و صفوف شكل میگیرد. مدخل ما و شروع این باب با مصیبت است؛ «یا اَباعَبْدِاللَّهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّهُ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَهُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلی جَمیعِ اَهْل ِالاِْسْلامِ و جَلَّتْ وَ عَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِی السَّمواتِ عَلی جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ». اگر كسی به عظمت و جلالت مصیبت رسید و سطح ابتلاء را متوجه شد و درك كرد كه این بلای فراگیری است كه بر نبی اكرم(ص)وارد شده است، به بصیرت میرسد.
انسان در آینهی این بصیرت یک صفبندی عظیم تاریخی را مشاهده میکند که یك طرف آن نبی اكرم(ص) است كه میخواهد كائنات را به قرب برساند و برای تحقق این هدف این بلاء عظیم را تحمل میكند؛ یك طرف دیگر هم جبههی مقابل است كه برای بستن مسیر نبی اكرم(ص)، این حادثه را طراحی و پیگیری و یارگیری کرده و این هدف را در تاریخ ادامه میدهد. یعنی در آینه عاشوراست که رسول اكرم(ص) حاضر شد این بلاء را امتحان و تحمل كند و آنها هم در دشمنی با حضرت تا اینجا پیش رفتند. وقتی انسان به بصیرت میرسد این جبهه را لعن میكند و شناخت جبههی تاریخی دشمن و آن جبههی تباهی، محصول درك این بلاست كه به لعن هم میرسد.«فَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّهً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّهً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتی رَتَّبَکُمُ اللَّهُ فیها و َلَعَنَ اللَّهُ اُمَّهً قَتَلَتْکُمْ». جمعی را كه امام دارند، امّت میگویند. «وَ لَعَنَ اللَّهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ» «بَرِئْتُ اِلَی اللَّهِ وَ اِلَیْکُمْ مِنْهُمْ وَ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْلِیاَّئِهِم». بعد از این بصیرت، صفبندی و مرزبندی شکل می گیرد تا به صف و قتال میرسد؛«اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلی یَوْمِالْقِیامَهِ» سپس به خونخواهی و وجاهت و قرب و معیت و ثبات قدم میرسد.
تشکیل جامعه مؤمنین و امت واحد در سیر و سلوک با زیارت عاشورا
مرحلهی دوم سیر از فراز پایانی زیارت عاشورا شروع میشود؛ «اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبرَّکَتْ بِهِ بَنُواُمَیَّهَ»؛ آن لعنها و سلامهای مكرر و آن سجدهی قرب که حاصل آن شفاعت است، سیر و سلوكی است كه با عاشورا حاصل میشود. آن سیر، مؤمنین را از جزایر مستقل بیرون میآورد و حول بلاء ولیشان آنها را به یك امّت تبدیل میكند. لذا جامعه و صف، حول امام شكل میگیرد. در واقع انسانها دیگر نمیخواهند راه را مستقل از سیدالشهداء(علیهالسلام) بروند و به صورت جزایر مستقل هم نمیخواهند به امام گره بخورند؛ چون بریده از هم نیستند و نمیخواهند خودشان این راه را با ریاضات بروند. بنابراین وارد این وادی شده و دور هم جمع میشوند؛ «سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ». در محور عاشورا و بلاء، امّت درست میشود و این امّت با ابتلاء به عاشورا، مراتب سیر و سلوك را طی میكند تا به صف و قتال میرسد؛ بعد هم به معیت و ثبات قدم در همهی ادوار و احوال خود میرسد تا مسئلهی شفاعت و قربِ سجود.
این سیری است كه در عاشورا باید داشته باشیم. همهی توحید و ولایت هم در همین سیر اقامه میشود. اقامهی ولایت و توحید در عالم و ارواح و پیكرهی عالم با همین حادثه سید الشهداست كه«أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلَاةَ وَ آتَیْتَ الزَّکَاةَ وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ».
بغض و درد دل یک جانباز ( جالبه،حتما بخونید)
پرده اول:
پاسی از شب گذشته بود. همه بیماران به خاطر شرایط بیماری شان در استراحت مطلق بودند. طبق مقررات، چراغ های بخش به غیر از چند چراغ کم نور ، از حدود 2 ساعت پیش ، خاموش شده بودند و پرستاران در همین شرایط ، به بیماران رسیدگی می کردند. در کمال آرامش داروها و آمپول هایشان را سر ساعت تزریق و تجویز می کردند، بدون کوچکترین سر و صدایی که موجب سلب آسایش بیماران شود.
من هم مثل زندانی تازه از بند آزاد شده ، چند ساعتی بود که از بند سوند و سرم و کیسه های شنی 5 کیلویی که روی محل عمل قرار داده بودند رهایی پیدا کرده بودم و پس از مدت ها این طرف و آن طرف شدن با کمک مسکن، چشم هایم گرم خواب شده بود، که ناغافل در بخش باز شد و خانمی به همراه ویلچر حامل همسرش داخل شدند.
باسرعت همه چراغ ها روشن شد (برخلاف مقررات!). پشت سرآنها حدود 7-8 نفر خدم و حشم موبایل به دست ، که برخی از آن ها با صدای بلند در حال گفت و گوی تلفنی بودند، سراسیمه وارد بخش شدند(برخلاف مقررات !) حال عمومی بیمار تازه وارد که یواش یواش داشت معلوم می شد که باید خواصی از کارگزاران نظام باشد! کاملا عادی بود، به طوری که بدون کمک کسی مثل یک جوان 20 ساله برروی تختش قرار گرفت و این نشان می داد که بستری شدن ایشان هیچ نیازی به آن همه سر و صدا و لشکر کشی ها نبود!. طولی نکشید که چند دکتر هم مثل بقیه سراسیمه وارد بخش شدند و پس از احوالپرسی غیر متعارف مشغول معاینه آقای خاص شدند، گزارش نوشتند و رفتند( برخلاف مقررات!).
هنوز همراهان آقای خاص، بخش را ترک نکرده بودند که طنین خنده های کشدار و سرسام آور شخص دیگری که می گفتند رئیس بیمارستان است به این سر و صداها اضافه شد!. او با آقای خاص شوخی های بی مزه ای می کرد. مثلا با صدای بلند از آقای رادیولوژیست بیمارستان می خواست که عکس دو نفره از آن ها بگیرد و بعد قاه قاه می خندید!!. یک به یک همراهان به غیر از همسر آقای خاص ، به تدریج رفتند.
به دستور آقای خاص ، پرده های دور تخت آقای خاص و تخت بغلی کشیده شد و برای او و خانمش حریم درست کردند و نتیجه آن شد که برخی از نمایشگرهای علائم حیاتی بیماران تا صبح در نقطه کور قرار گرفتند! (کاملا خلاف مقررات!).
جالب تر از همه ماجرای صبح آن شب و برخورد آمرانه و کاملا خارج از شئونات اسلامی آقای خاص با سر پرستار بخش بود. طبق مقررات وقتی شیفت عوض می شود ، سر پرستار شیفت جدید، باید بخش را با سرکشی از همه تخت ها و دریافت توضیحات لازم از سر پرستار شیفت شب تحویل بگیرد( این از مقررات جدی و غیر قابل اغماض این بیمارستان است).
خانم سرپرستار که بی خبر از خاص بودن آقای خاص بود!، وقتی بالای تخت او رسید، اولین گیری که داد و سوالی که از سر پرستار شیفت کرد، حضور خلاف مقررات خانم آقای خاص در بخش به عنوان همراه بود، ولی پیش از آنکه سر پرستار شب توضیحات لازم را ارائه کند و ایشان را متوجه خاص بودن! آقای خاص کند. آقای خاص سرش را از روی تخت بلند کرد و گفت:” شما دیگه از فردا سر پرستار نیستید!". او با این جمله همه را شگفت زده کرد. خدا وکیلی حقیر هم که بالاخره اندکی ریشه های خبرنگاری در رگ هایم می جوشد از این حرکت آقای خاص بهت زده شدم. شاید با توجه به ماجرای دیشب، شما هم مثل من انتظار داشتید، خانم سر پرستار اولین کاری که باید می کرد، بیرون انداختن همراه آقای خاص و یادآوری مقررات و لزوم احترام به حقوق لگد مال شده دیگر بیماران بود که از دیشب گریبان همه را گرفته بود، ولی خانم پرستار نگاهش فقط به نمایشگر بالای سر آقای خاص و گوشش به سخنان او بود.
به او گفت: ” من به عنوان مسئول بخش کاری ندارم که شما چه کسی هستید، چرا که وظیفه ام تامین آسایش و آرامش شما و بقیه بیماران است و خواهش می کنم خودتان را به خاطر این موضوع ناراحت نکنید، اما آقای خاص دست بردار نبود و تاکید داشت که از فردا ایشان سر پرستار نیست. آقای خاص گفت:” بروید بپرسید تا ببینید چند وقت پیش چه کسی خانم …. را از این بیمارستان اخراج کرد. وقتی متوجه شدید که من چه کسی هستم آنوقت خودتان با پای خودتان می آیید و از من عذر خواهی می کنید!!.
آقای خاص این یکی را راست می گفت، چون یک ربع ساعت طول نکشید که خانم سرپرستار درحالی که آثار حقارت برچهره اش مستولی بود، پای تخت آقای خاص حاضر شد و به خاطر گناه و خطای نکرده اش عذرخواهی کرد!!.
پرده دوم:
این بیمارستان هم خصوصی است، خیلی خصوصی تر از بیمارستان قبلی! با کادری مجهز و مسلح به تجهیزات مدرن پزشکی و به خاطر داشتن اسکن هسته ای مشتریان زیادی را به خود جلب کرده است!. یادم می آید پیش از انقلاب این نوع تجهیزات در کشورمان اصلا وجود خارجی نداشت و این معرفت و دانش علمی از زمانی در کشورمان قدم گذاشت که جوانان ما با معرفت اعتقادی و جانفشانی و مبارزه با دشمنان خدا پا در تمامی عرصه ها گذاشتند، که قطعا بدون اهدای خون هزاران شهید و ایثارگری صدها هزار رزمنده امکان تحقق چنین تحولی در کشورمان نبود و جالب تر از همه این که همه این ها در شرایطی به دست آمد که در یک محاصره تنگاتنگ اقتصادی قرار داشتیم و تحریم های تمام قد جهان استکبار در برابر قدرت نمایی می کرد.
همین مسئله تمام فکر و ذکرم را به خود مشغول کرده بود و اتفاق دیروز در بیمارستان قبلی به شدت آزارم می داد. مقدمات عملیات تصویر برداری با چاشنی چند سوال و پاسخ در باره وضعیت جسمی ام انجام شد. گفتم جانباز هستم. هنوز چند ترکش به امانت در بدن دارم. طحال ندارم، آرنج دست چپم مصنوعی است ، دو تار عصبی پای چپم قطع است و … و خانم دکتر نیز هر پاسخی که می شنید با تکان سر ، می فهماند که مشکلی برای تصویربرداری نخواهد بود.
اتاق تزریق در سکوت کامل بود ، آرام ترین صدا به راحتی طنین انداز و قابل شنیدن می شد. صدای گپ و گفت میان دو نفر در اتاق بغل به گوش می رسید و چون موضوع بحث مربوط به مفت خوری های جانبازان بود، به راحتی هر شنونده ای همچو منی را به شنیدن دعوت می کرد. هردو طرف همفکر بودند و برصحت موضوع بحث، یعنی مفت خوری برخی از اقشارجامعه از بیت المال تاکید داشتند، اما هدف اصلی شان پیدا کردن قشری از جامعه بود که در این نوع غارتگری ها نقش برجسته و اصلی تر را دارند. نمی دانم از چه فرمولی استفاده شد که هردوی آن ها به این نتیجه رسیدند که جانبازان غارتگران اصلی بیت المال هستند!!. این نتیجه گیری ازنظر آن ها آنقدر دقیق به نظرمی رسید که یکی شان که قرار بود بنده حقیر غارتگر بیت المال ! را مورد “تست ورزش” قرار دهد به محض ورودم به اتاق به ختم کلام گفت:” اگر خاوری 3 هزار میلیارد تومان را با خود برد که برد ، کار یک روزه اش بود و تمام شد و رفت، ولی این ها (جانبازان ) بیش از سه دهه است که هر روزمملکت را می چاپند!!. این دکتر بسیار جوان که قطعا با توجه به صغر سنش ، نه دوران حکومت شاهنشاهی را به چشم دیده و نه احتمالا انقلاب را درک کرده است، آنچنان نسبت به جانبازان زاویه داشت که با صراحت تمام می گفت: ” اصلا از نظرمن جانبازان آدم های … هستند و نباید به آن ها اعتماد کرد و….!".
وقتی وارد اتاق تست شدم، ابتدا می خواستم با نواختن یک سیلی محکم بر صورت این جوانک جاهل، پاسخ محکمی به همه آن گزافه گویی هایش داده باشم، اما وقتی با چهره بسیار معصومانه این دکتر جوان مواجه شدم و عمل او را با اعمال دیروز آن بیمار خاص که با سوء استفاده از موقعیت شغلی اش و انتصابش به فلان شخصیت ، آن الم شنگه را برای آسایش فردی خود به راه انداخته بود، مقایسه کردم و در ترازوی وجدانم به وزن کشی آن ها پرداختم متوجه شدم که یک تار موی سر این آقا دکتر جوان شرف دارد به صد ها نفر از قماش آن بیمار خاص!. کمی که بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که نباید حرف این دکتر جوان به اندازه عمل آن آقای خاص آزار دهنده و رقت آور باشد، اگر چه هیچ کدام از حرف ها و ادعاهای او نیز صحت نداشت و کذب محض بود!.
بعد از اتمام عملیات تصویربرداری ، مدتی این پا و آن پا کردم تا چند کلمه حرف خصوصی با این دکتر جوان داشته باشم، اما به نظرم رسید تازمانی که ریشه ها حل نشود و غیرخودی ها در میان خودی ها رسوا نشوند ، هر امربه معروفی از این دست شلیک تیری خواهد بود به سوی سنگ سفت و سختی که ترکش آن قطعا به سوی خودت و جامعه باز خواهد گشت!.
پرده سوم:
در راه بازگشت به بیمارستان حسابی خودم را آماده می کردم تا وقتی پایم به بخش رسید، حساب بیمار خاص را که امثال او با اعمال زشت به دور از شان مسلمانی و انقلابی شان ، آتش تهیه برای کسانی فراهم می کنند که به جهالت یا به عمد به دنبال بهانه ای برای هتاکی و توهین به ساحت پاک و مقدس نظام جمهوری اسلامی و ایثارگران هستند، کف دستش بگذارم. وارد بخش که شدم، بیمار خاص نبود، ولی تلخی آثار اعمال نادرست دیشب و صبح امروزش هنوز برچهره درهم پیچیده بیماران و پچ پچ های پرستاران و بیماران سنگینی می کرد. بیمار خاص به ” آنژیو” رفته بود. دو ساعتی از رفتنش نگذشته بود که یکی از پرستاران با عجله و در حالی که لبخند به لب داشت به مرتب کردن و جمع آوری وسایل آقای بیمار خاص و عوض کردن ملافه های همان تخت مشغول شد. هنوز ربع ساعتی نگذشته بود که طنین ” یدالله آمد، یدالله آمد ” در بین پرستاران پیچید. یکی از آقایان پرستار به سویم آمد و گفت:” الان با بیماری همسایه می شوی که اهل دل است و صفای باطن". تا آمدم بپرسم پس بیمار خاص چه شد، خود او پیش دستی کرد و گفت: “آقای خاص! بعد از آنژیو بلافاصله روانه vip شدند! “. وقتی از او پرسیدم vip دیگر چه صیغه ای است، گفت: ” vip همان هتلینگ است. ویژه بیماران بسیار بسیار پولدار و ایضا مسئولان و مدیران، با امکانات فوق العاده، در حد یک آپارتمان کاملا مجهز. هم ” ماکروفر” دارد و هم ” وان مجهز به جکوزی ” و ایضا خدمات ویژه پرستاری !!. بالاخره ” یدالله ” آمد. او هم با ویلچر آمد ، به همراه دو دخترش . ازهمان ابتدای ورود به بخش با بیماران چاق سلامتی کرد، با پرستاران گرم گرفت و خسته نباشید گفت.
تنها شباهت یدالله با بیمار خاص در سن و ویلچرشان بود، اما با این سه تفاوت اساسی :
1- بیمار خاص هر دوپایش سالم بود ولی یدالله جانباز دو پاقطعی!.
2- بیمار خاص با خدم و حشم و با سروصدایی که دل هر بیماری را در آن شرایط شبانه آزار می داد، وارد بخش شد، اما یدالله با متانت و وقاری که شایسته یک بچه مسلمان با عاطفه است ، نه با خدم و حشم و نه با سروصدا!.
3- بیمار خاص! بی ادب بود و تشنه قدرت و از قدرت نمایی به چند پرستار زن و مرد و حتی بیماران بخش لذت می برد!. اما یدالله هنوز خودش را به تخت نرسانده به رسم اخلاق همسایه داری باب مطایبه را با همه همسایگانش باز کرد. شعر می خواند و هربار بی اراده دستی به دو پای قطع شده اش می کشید و شکرخدا را به جا می آورد!.
یدالله پاهایش را در سال 66 در عملیات پدافندی از دست داده است. اگرچه نیمه دوم پاهایش در فرسنگ ها دور از خودش در زیر خروارها خاک پنهان است، ولی روحشان دمار از روزگارش در آورده. شب تا صبح به سراغش می آیند، همراه با درد و سوزش و خارش فراوان!.
اومی گوید: ” شما بفرمایید! کف پایی را که وجود ندارد، چطور بخارانم؟!. به هرکسی هم می گویم باورش نمی شود. دکترها هم تنها راه درمان موقت آن را تزریق مسکن می دانند و بس!. در خانه هیچ شبی خواب آرام ندارم. خواب راحت من 6 روز در ماه و آن زمانی است که در این بیمارستان بستری هستم و در حال حاضر میهمان چند ساله این بیمارستانم.” با دو پای نداشته اش ، راننده تاکسی است!. حقوق جانبازی کفاف زندگی اش را نمی دهد و به گفته خودش حتی برخی مواقع، کارش به مساعده گرفتن از بنیاد هم می کشد!.
وقتی ماجرای توهین یکی از دکترهای جوان به جانبازان و ایثارگران را برایش تعریف کردم با خنده کشداری همراه با زدن یک ” کله ملق ” روی تختش گفت: ” خب تو چی گفتی؟! “. گفتم: هیچی! جواب داشتم ولی نتوانستم عنوان کنم، نه فرصتی بود و نه حوصله ای ، راستش را بخواهی دیگر از جواب دادن خسته شده ام!. یدالله وقتی دید، به شدت بغض گلویم را گرفته باز خنده کشداری کرد و آرام روی نیمه باقیمانده پاهایش زد و گفت :” باید جوابش را می دادی، نکند خودت ریگی به کفش داری ؟!.
گفتم: اتفاقا پاسخ های خوب ، ساده و بدون کوچکترین پیچیدگی داشتم. می خواستم به او بگویم، وقتی برای دفاع از ارض و ناموس خودم ، کشورم و خانواده همین آقا دکتر جوان، به جبهه رفتم طحال داشتم ولی بدون طحال برگشتم؟! وقتی جبهه رفتم تارهای عصبی پای چپم وصل بود و مثل خیلی جوان های دیگر فوتبال بازی می کردم و با هم دانشگاهی هایم به کوه و تفریح می رفتم ؛ ولی وقتی از جبهه برگشتم این دو تار قطع شده بود. وقتی به جبهه رفتم دست چپ داشتم با توان زیاد، ولی از جبهه که برگشتم آرنجم مصنوعی شده بود و بسیار کم توان، به طوری که اکنون از به آغوش گرفتن نوه ام ناتوانم. وقتی جبهه رفتم تنگی نفس و ناراحتی اعصاب برایم معنایی نداشت، ولی اکنون از بالا و پایین شدن از پله ها برایم شده یک مصیبت و …..به او می خواستم بگویم تنها چیزی که از جبهه به دور از چشم ملت و نظام و بدون اجازه امثال این آقای دکتر جوان و همفکرانش به غنیمت با خود آورده ام ده ها ترکش بود که در بدنم مخفی کرده بودم !. شاید دوست داشتم این دکتر جوان به این خاطر ، امثال من را غارتگر بیت المال می دانست که امروز بعد از ده ها سال پس از پایان جنگ ، از داشتن چنین گنجینه ای در بدنم لذت می برم. اگرچه با هر حرکت و جابه جایی شان ، دمار از روزگارم در می آورند، اما به لذت زنده شدن خاطرات یک لحظه زندگی با همسنگرانم ، در آن عرصه های آتش و دود که هرکسی نمی تواند آن را به راحتی درک کند و هرکارگردانی توان به تصویر کشیدن آن ها را ندارد، می ارزد. خدا نگذرد از کارگردان هایی که از این همه سوژه های بکر انسان ساز 8 سال دفاع مقدس تنها لودگی های خودشان را با اضافه کردن صحنه های هالیوودی به تصویر می کشند و آن را به عنوان فیلم دفاع مقدس به مردم و جوانان امروز ما تحمیل می کنند و گیشه پسندی را دلیل بر موفقیت فیلم شان می دانند!.
به یدالله گفتم این بغضی که امروز از من دیدی ، مربوط به امروز و دیروز این انقلاب نیست، بلکه سال هاست که به خاطر رسم زمانه گلویم را گرفته، ولی نمی دانم چرا ترکیدنی در کار نیست؟!.