نقش ولایت پذیری در حادثه عاشورا(2)
ولایت پذیری هانی بن عروه :
هانی فرزند عروة بن نمران از یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله) به شمار می رود. پس از وفات پیامبر، او از دوستداران امام علی(علیه السلام) بود و در سه جنگ امام شرکت داشت.1 وی همراه حجربن عدی، علیه معاویه قیام کرد. پس از دستگیری، معاویه خواست همراه حجر، عروه را بکشد ولی با شفاعت زیاد بن ابیه از کشتن هانی صرف نظر و او را آزاد کرد.2
از تاریخ ولادت و دوران کودکی هانی اطلاعاتی در دست نیست، مورخان و عالمان او را جزو صحابه و یاران رسول خدا(صلی الله علیه وآله) شمرده اند.3 هانی بن عروه از محبان و دوستان امام علی(علیه السلام) است و پس از وفات رسول خدا(صلی الله علیه وآله) ، از طرفداران ولایت به شمار میرفت. از افتخارات او این است که در 3 جنگ (جمل، صفین ونهروان) علیه دشمنان امامت شمشیر زد.4 وی پیشوا و بزرگ قبیله مراد بود، هنگامی که میخواست به جایی رود، 4000 زره پوش و 800 پیاده، او را همراهی می کردند.5
پس از شهادت هانی و مسلم، به دستور عبیدالله، جنازه آن دو را در بازار چرخاندندو برای ایجاد رعب و وحشت، بدن ها را بر دار زدند. عبیدالله سرهای مطهر هانی و مسلم را به همراه نامه ای، برای یزید فرستاد.
مسلم بن عقیل، سفیر امام حسین(علیه السلام) در ابتدای ورود به کوفه به منزل مختار ثقفی وارد شد. پس از ورود عبیدالله به کوفه، مسلم برای ادامه فعالیتهایش، منزل مختار را ترک کرد و وارد منزل هانی شد، هانی هم او را پذیرفت.6
عبیدالله از طریق عادی نتوانست مخفیگاه مسلم بن عقیل را پیدا کند، لذا به فکر حیله افتاد. غلامی داشت به نام معقل، سی هزار به او داد تا به بهانه کمک به لشکر مسلم بن عقیل، با یاران او ارتباط برقرار کرده و مخفیگاه مسلم را پیدا کند. معقل در مسجد کوفه با مسلم بن عوسجه دیدار کرد و مطلب خود را گفت. مسلم بن عوسجه که از نیت او بی خبر بود، وی را به منزل هانی برد و به مسلم بن عقیل معرفی کرد.7
معقل پس از انجام مأموریت، نتیجه را به امیر گزارش کرد. عبیدالله که مطمئن شد، مسلم در خانه هانی به سر می برد، محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج پدر زن هانی را خواست و از آنها پرسید که چرا هانی به دیدن ما نمی آید؟ جواب دادند: اطلاع نداریم، فقط می دانیم مریض است. عبیدالله گفت:
«من نیز می دانم که مریض بود، ولی اکنون خوب شده و اگر یقین داشتم هانی مریض است، حتماً او را عیادت می کردم. شما نزد هانی بروید و از طرف من بگویید حق ما را نگه دارد و به دیدنمان بیاید، دوست ندارم شخصیت بزرگی چون او از ما فاصله بگیرد و حرمتش نادیده گرفته شود.»8
گفتند: «هانی را امان ده; زیرا تا امان ندهی، نخواهد آمد.»
عبیدالله گفت: «امان؟! مگر چه کرده است که امان بخواهید؟ بروید و اگر نیامد، امان دهید.»9
آن سه نفر نزد هانی رفته و پیغام عبیدالله را به او رساندند. هانی در جواب گفت: «مریض بودم و نتوانستم به دیدار امیر بیایم.» پیغام رسانان گفتند: «ابن زیاد خبر دار شده که خوب شدی و بر درِ منزلت می نشینی، تو را سوگند همراه ما بیا» و در این باره خیلی اصرار کرده و به او امان دادند.
هانی بن عروه لباس پوشید و سوار بر اسب، به طرف دار الاماره حرکت کرد، هنگامی که به نزدیکی آن رسید، احساس ترس کرد و به حسان بن اسماء گفت:
«برادر زاده! به خدا سوگند از این مرد(عبیدالله) می ترسم، نظر تو چیست؟»
حسان که از نیت پلید عبیدالله بی خبر بود، گفت:
«عمو جان به خدا سوگند هیچ احساس ترس نسبت به تو نمی کنم.»
هانی بن عروه وارد قصر شد، در این هنگام مراسم عروسی عبیدالله با امّ نافع دختر عمارة بن عقبه بود و شریح، قاضی کوفه نیز حضور داشت.10 تا چشم عبیدالله به هانی بن عروه افتاد، گفت: «آدم خائن، با پای خویش نزد تو آمد!» هانی تا سخن تند و عتاب آمیز امیر را شنید، گفت: «ای امیر چه اتفاقی افتاده است؟» عبیدالله در جواب گفت:
«هانی! ساکت شو، این کارها چیست که در خانه ات انجام می دهی که به ضرر ما و همه مسلمانان است. مسلم را به کوفه کشانده و در خانه ات راه داده ای و برایش جنگجو و سلاح جمع می کنی؟ گمان می کنی کارهایت از چشم ما پوشیده است؟»11
هانی سخن عبیدالله را منکر شد. عبیدالله بار دیگر حرفش را تکرار کرد و هانی نیز
انکار نمود. در این هنگام عبیدالله دستور داد معقل را حاضر کنید. جاسوس و غلام عبیدالله وارد مجلس شد و هانی فهمید، عبیدالله جاسوس فرستاده و جای انکار نیست. رازش برملا شده است، به او گفت:
«به خدا سوگند نه من کسی را نزد مسلم فرستادم و نه او را به خانه خود دعوت کردم بلکه او به خانه ام پناهنده شد و من شرم کردم او را رد کنم، لذا پناهش دادم، اکنون که متوجه شدی، مهلت بده برگردم و مسلم را از منزلم بیرون کنم تا هر کجا که می خواهد برود.»12
ابن زیاد گفت: «از اینجا بیرون نمی روی تا مسلم را بیاوری.»
هانی در جواب در خواست عبیدالله گفت:
«به خدا سوگند، هرگز او را نزد تو نخواهم آورد، آیا میهمان خود را به تو بسپارم تا او را بکشی؟»13
عبیدالله بار دیگر حرفش را تکرار کرد ولی هانی مصمّم و با اراده قبول نکرد.14
در این هنگام، مسلم بن عمرو باهلی از عبیدالله خواست که خصوصی با هانی صحبت کند. ابن زیاد اجازه داد، آنگاه هانی را به گوشه ای برد و با او به گفتگو پرداخت، او را نصیحت کرد دست از یاری مسلم بردارد. ناگهان بحث میان آن دو بالا گرفت به طوری که همه اهل مجلس صدای آنها را می شنیدند.
مسلم بن عمرو به هانی گفت:
«تو را به خدا، خودت را به کشتن مده و خاندانت را در بلا و سختی نینداز.
سلم بن عقیل پسر عموی این قوم است، آنها او را نمی کشند و ضرری به او نمی زنند، او را تسلیم امیر کن.»
هانی بن عروه در جواب وسوسه های مسلم بن عمرو گفت:
«به خدا سوگند همین ننگ و ذلّت مرا بس، که با وجود یار و یاور و بازوی سالم، پناهنده و میهمان و قاصد پسر پیامبر را تحویل دشمن دهم، به خدا سوگند اگر تنها و بدون یار و یاور هم باشم، او را تحویل نخواهم داد مگر آنکه خودم را قبل از او بکشند.»15
ابن زیاد که سخنان هانی را می شنید، گفت: «هانی را نزد من بیاورید.»
هنگامی که هانی بن عروه را نزدیک عبیدالله بردند، ابن زیاد گفت: «هانی! یا مسلم را تحویل بده یا گردنت را خواهم زد.» هانی بن عروه که رییس و بزرگ قوم مراد بود، گفت: «اگر بخواهی مرا بکشی، خواهی دید که شمشیرهای فراوانی، اطراف کاخت خواهند درخشید.»
عبیدالله که به شدّت عصبانی شده بود گفت: «برایت متأسفم، آیا مرا از برق شمشیر خاندانت می ترسانی؟!» آنگاه دستور داد او را جلوتر آوردند و با عصایی که در دست داشت چنان بر بینی و پیشانی و صورت هانی زد که بینی هانی شکست و خون، صورت و محاسن او را پوشاند و بر لباسش ریخت.
ضربه عصای ابن زیاد به قدری محکم بود که عصا شکست.16
در این لحظه، هانی بن عروه با شجاعت قصد کشتن عبیدالله را کرد و قبضه شمشیر یکی از نگهبانان را گرفت و کشید، ولی نگهبان دیگر فرصت هر اقدامی را از هانی گرفت.
ابن زیاد که به شدت عصبانی بود، گفت: «تو از خوارجی و خدا خونت را بر ما حلال کرد.»17 و دستور داد او را در یکی از اتاقهای قصر، زندانی کردند.
شایعه شهادت هانی در شهر کوفه پیچید، جنگجویان قبیله مذحج به فرماندهی عمرو بن حجّاج، قصر عبیدالله را به محاصره در آوردند. عبیدالله بن زیاد که وحشت کرده بود، به شریح قاضی گفت: «برو و هانی بن عروه را ببین و بعد بر بام قصر برو و خبر سلامتی هانی را به آنها بده.»
شریخ نزد هانی آمد، هانی وقتی چشمش به شریح افتاد گفت: «می بینی که با من چه کرد؟»
شریح گفت: «تو که زنده ای.»
هانی گفت: «با این وضع زنده ام! به قوم من بگو اگر بروند مرا می کشد.»18
شریح قاضی به مردم که قصر را محاصره کرده بودند گفت:
«این حماقت چیست؟ مرد زنده است و با امیر گفتگو می کند.»
مردم هم که این سخن را از قاضیِ بزرگ کوفه، شریح شنیدند، پراکنده شدند.19
پس از شهادت مسلم بن عقیل، عبیدالله دستور داد او را به بازار گوسفندفروشان ببرند و گردنش را بزنند. سربازان حکومتی، هانی را به بازار آوردند، او با صدای بلند می گفت:
«آی مذحج، که مذحج ندارم، مذحج کجاست؟»
وقتی دید، هیچ کس او را یاری نمی کند، به زور ریسمانش را باز کرد و گفت:
«عصا یا کارد یا سنگی و یا استخوانی نیست که انسان از خودش دفاع کند؟»
نگهبانان او را محکم بستند، رشید ترکی غلام عبیدالله گفت: «گردنت را کشیده نگه دار» هانی گفت: «من تو را بر کشتن خودم، یاری نمی کنم.» رشید ضربه ای زد ولی کارگر نیفتاد. هانی گفت:
«إِلَی اللهِ الْمَعادِ، اَللّهُمَّ إِلی رَحْمَتِکَ وَ رِضْوَانِکَ».
«بازگشت، به سوی خداست، خدایا مرا به سوی رحمت ورضوانت واصل کن.»20
رشید با بی رحمی ضربه ای دیگر بر هانی زد و او را به شهادت رساند.
مسلم بن عقیل، سفیر امام حسین(علیه السلام) در ابتدای ورود به کوفه به منزل مختار ثقفی وارد شد. پس از ورود عبیدالله به کوفه، مسلم برای ادامه فعالیتهایش، منزل مختار را ترک کرد و وارد منزل هانی شد، هانی هم او را پذیرفت.
روز شهادت هانی بن عروه، هشتم ذی الحجه سال 60هـ . ق. بود و هانی 83 یا 90 سال سن داشته است.21 پس از شهادت هانی و مسلم، به دستور عبیدالله، جنازه آن دو را در بازار چرخاندند22 و برای ایجاد رعب و وحشت، بدن ها را بر دار زدند. عبیدالله سرهای مطهر هانی و مسلم را به همراه نامه ای، برای یزید فرستاد.23 در قسمتی از این نامه آمده است:
«مسلم به خانه هانی پناهنده شد و من به وسیله جاسوسان و مردمانی که به نزد او فرستادم، آنان را اغفال نمودم و به مکر و حیله، آن دو را از خانه بیرون آوردم و گردن هر دو را زدم و سرهای آن دو را نزد تو فرستادم.»24
هنگامی که خبر شهادت هانی و مسلم بن عقیل به امام حسین(علیه السلام) رسید، امام چندین مرتبه گفت: ( إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ) ، رحمة الله علیهما.25 و به قدری این جمله را تکرار کرد که اشکهای مبارکش بر گونه ها جاری شد.26
از آنچه آوردیم مشخص می شود که تنها تعصب و عرق میهمان نوازی هانی ، مانع از تحویل دادن مسلم نیست ؛ بلکه هانی بن عروه، مسلم را «فرستاده پسر پیغمبر» خویش میداند و حمایت خود را از وی ، از مجرای ولایتپذیری دو چندان میکند و همچنان در این مسیر استقامت میورزد تا آنکه شهد شهادت مینوشد.
منبع: ره توشه عتبات عالیات ، جمعی از نویسندگان ، ص 156 -162 .
________________________________________
1 . ذخیرة الدارین فیما یتعلق بالحسین و اصحابه، ص485
2 . همان، ص487
3 . منتهی الآمال، ج1، ص589
4 . دائرة المعارف تشیع، ج1، ص112
5 . مروج الذهب مسعودی، ترجمه ابو القاسم پاینده، ج2، ص61
6. متن و ترجمه لهوف، ص71
7. ابصار العین فی انصار الحسین، ص108 ; تاریخ ابن اثیر، ج5 ، ص2195
8. منتهی الآمال، ج1، ص576
9. تاریخ طبری، ج7، ص2934
10 . الارشاد مفید، ص391
11. تاریخ طبری، ج7، ص2940
12 . متن و ترجمه لهوف، ص75 ; تاریخ طبری، ج7، ص2941، (شاید به خاطر تقیه این حرف ها را زده است).
13. همان، معجم رجال حدیث، ج20، ص274
14. کامل ابن اثیر، ترجمه دکتر روحانی، ج5 ، ص2196
15 . منتهی الامال، ج1، ص597 ; تاریخ طبری، پاینده، ج7، ص2943
16. تاریخ طبری، ج7، ص2935 ; منتهی الآمال، ج1، ص578
17. الارشاد المفید، ص394
18. و طبق نقلی دیگر گفت: ای شریح از خدا بترس او مرا می کشد. (تاریخ طبری، ج7، ص2920)
19. منتهی الآمال، ج1، ص579 ; قیام جاوید، ص25
20. منتهی الآمال، ج 1، ص 590
21. فرهنگ عاشورا، ص468
22. ابصار العین فی انصار الحسین، ص87
23. تاریخ طبری، ج7، ص2961
24. تاریخ سیدالشهدا، ص289
25 . فرهنگ جامع، سخنان امام حسین، ص386
26. ابصار العین فی انصار الحسین، ص142