نقش ولایت پذیری در حادثه عاشورا (4)
ولایت پذیری حضرت عباس (علیه السلام) :
حضرت عباس(عليهالسلام) بهترين اسوه ولايتپذيري است؛ چون خط سياسي او پيوسته بر اطاعت از امام و مخالفت رفتاري و گفتاري با دشمنان امام استوار بود. او، اين ويژگي را تا لحظه شهادت زنده نگه داشت که بهترين گواه بر اين سخن، تقاضاي دشمن براي جدا شدن او از صف هواداران ولايت و رد کردن آن از سوي حضرت عباس(عليهالسلام) بود.
در عصر تاسوعا، دشمن کوشيد با استفاده از روابط قومي و قبيلهاي، حضرت اباالفضل(عليهالسلام) را از سپاه حسينيان جدا سازد. به همين منظور، شمر بن ذي الجوشن که نسبت خانوادگي با امالبنين (عليهاالسلام) داشت، به خيمه حضرت عباس(عليهالسلام) نزديک شد و فرياد زد: «خواهرزادههاي ما کجايند؟»(1)
شمر از قبيله بني کلاب بود و در عرب رسم بود که دختران قبيله خود را خواهر ميگفتند. شمر پا را فراتر نهاد و براي رسيدن به مقصود خود به حضرت عباس(عليهالسلام) اماننامه تسليم کرد. دشمن که برق شمشير و طوفان دستان حضرت اباالفضل(عليهالسلام) در دفاع از ولايت را در جنگهاي پيشين ديده بود، ميخواست با اين حربه پوسيده، شکست را بر سپاه امام تحميل کند.
رفتار حضرت عباس(عليهالسلام) در اين مورد ، گوياي دفاع راستين او از حريم ولايت و برائت از دشمنان است. او بدون کوچکترين توجه به مناسبات قبيلهاي و قومگراييها، فرياد کشيد و گفت: «دستهايت بريده باد! خداوند تو و اماننامهات را لعنت کند. آيا به ما امان ميدهي، در حالي که پسر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم)، امام حسين(عليهالسلام)، امان ندارد؟ به ما امر ميکني که به اطاعت اين نفرين شدگان الهي و فرزندان ملعون و پليد آنان در آييم؟»(2) و بدین ترتیب حضرت عباس (علیه السلام) زیباترین صحنه ولایت پذیری را از خود به نمایش گذاشت.
1. اصول کافي، کليني، انتشارات اسوه، قم، 1372، چاپ 2، ج 4، ص 120.
2. اعلام الوري باعلام الهدي، فضل بن حسن طبرسي،ص 237 و سلحشوران طف،ترجمه ابصار العین،ص 73.
شرح حدیث
شرح حدیث توسط آیت الله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی :
« یا بُنَیَّ اِنَّ مِنَ البَلاءِ الفاقَةَ وَ اَشَدُّ مِن ذلِکَ مَرَضُ البَدَنِ وَ اَشَدُّ مِن ذلِکَ مَرَضُ القَلبِ وَ اِنَّ مِنَ النِّعَمِ سَعَةَ المالِ وَ اَفضَلُ مِن ذلِکَ صِحَّةُ البَدَنِ وَ اَفضَلُ مِن ذلِکَ تَقوَی القُلُوبِ»1.
ترجمه حدیث: در وصیّت های حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به امام حسن علیه السلام است که فرمود: ای پسرم! از گرفتاری ها وبلاهای انسان در دنیا، فقر و تنگدستی است، و سخت تر از آن، بیماری جسمی است، و سخت تر و بدتر، این است که انسان دلش بیمار باشد. از نعمت های الهی به انسان در دنیا، داشتن مال و ثروت است و بهتر و بالاتر از آن، بدن صحیح و سالم داشتن است، امّا بالاتر ازآن دارا بودن تقوای قلبی است.
شرح حدیث: حضرت علی علیه السلام، گرفتاری ها و خوشبختی های انسان را در سه چیز خلاصه کرده و می فرمایند دو قسمت از گرفتاری های انسان مربوط به گرفتاری های مادّی است که انسان مشاهده و حس می کند؛ اوّل: فقر و تنگ دستی است. به این معنا که انسان از نظر مالی توانایی گذران زندگی خود را نداشته باشد. و دوّم هم بیماری جسمی می باشد. امّا بخش سوّم گرفتاری انسان که محسوس و مشهود نبوده و از دو بخش قبل سخت تر است؛ بیماری دل و قلب می باشد. البته منظور، این قلب که عضوی از اعضای بدن است نیست، بلکه این بخش مربوط به گرفتاری روحی، روانی، درونی، دلی و قلبی او بوده و همان گرفتاری اعتقادی، اخلاقی، گناه ، معصیت و… می باشد.
نعمت و خوشبختی انسان هم دو بخش مادّی دارد: اوّل: اینکه به اندازۀ گذران زندگی باشد که محتاج کسی نشود و به آن اندازه از مال دنیا داشته باشد. دوّم: بدنی سالم داشته باشد، زیرا ممکن است انسان پول داشته باشد اما بیمار باشد و پول برای او فایده ای ندارد.
بخش سوّم، مربوط به قلب است که دارای ظرافت است. «تقوی القلب» یعنی پرهیز قلب از حبّ دنیا. یعنی این قدر به دنیا نچسبد. زیرا نعمت مال و سلامتی و فقر و بیماری گذرا می باشد، ولی مرض و بیماری قلبی این طور است که اگر انسانی دارای این بیماری باشد، با این مرض ازدنیا می رود. حضرت صادق علیه السلام در ذیل آیه« یَومَ لا یَنفَعُ مَالٌ وَ لابَنُونَ إلّا مَن أتَی اللهَ بِقَلبٍ سَلیمٍ »2 می فرمایند: « هُوَ القَلبُ الَّذی سَلِمَ مِن حُبِّ الدُّنیا »3 قلب سلیم، دلی است که انسان از حبّ دنیا پرهیز کند. زیرا بیماری قلب تا قیامت با انسان باقی می ماند. اگر انسان می خواهد در دنیا و آخرت سعادتمند باشد، با دل سالم در دنیا زندگی کند و با دل سالم از دنیا برود.
منبع : برگرفته از پایگاه اطلاع رسانی آیت الله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی
1- بحار الانوار، جلد 67، صفحه51.
2- سورۀ مبارکۀ شعرا، آیه 88-89.
3- مستدرک الوسائل، جلد 12، صفحه 40.
ضروری بودن باور دشمن برای جامعه دینی
ضروری بودن باور «دشمن» برای جامعۀ دینی :
بخش دوم از سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین پناهیان در حسینیه امام خمینی (ره) در شب تاسوعا :
در بین باور آدمهای بد «باور دشمن» برای جامعۀ دینی یک مقولۀ بسیار ضروری است. اینکه بدانیم دشمنان ما چه موجوداتی هستند! بگذارید در بین همۀ سفارشهایی که به ما رسیده لااقل من این سفارش را از پیامبر گرامی اسلام(ص) برای شما بخوانم. میفرماید: «أَلَا وَ إِنَّ أَعْقَلَ النَّاسِ عَبْدٌ عَرَفَ رَبَّهُ فَأَطَاعَه؛ عاقلترین مردم کسی است که خدای خود را بشناسد و اطاعت کند؛ وَ عَرَفَ عَدُوَّهُ فَعَصَاهُ؛ دشمن خود را بشناسد و او را معصیت کند»(اعلام الدین/337) این دشمن میتواند از نفس شروع شود تا ابلیس و دشمنانی که تابع ابلیس هستند و اطراف ما هستند. بالاخره انسان دشمن دارد.
کسانی که میخواهند جامعه را به گونهای بار بیاورند و افکار عمومی را به گونهای سوق دهند که مردم احساس نکنند دشمنی کینهتوز، رذل و در نهایت پستی و بیشرفی در اطراف آنها وجود دارد، اینها خائنین به مردم هستند، فکر نکنید که اینها یک آدمهای خاکشیر مزاجِ صلحطلبِ آرام هستند. شخصیتهای تاریخی از این دست سراغ داریم که چه خیانتهای بینظیر و عجیب و غریبی به اسلام کردهاند! هیچوقت نباید جامعه را در خواب خرگوشی فرو برد و طوری رفتار کرد که اینها دشمن ندارند.امروز چه کسی است که رذالتهای دشمنان را نبیند؟ این آمریکا و انگلیس و صهیونیستها از زمان حضرت امام(ره) رذالتشان بیشتر نشده است؟ جنایتشان بیشتر نشده است؟
یک زمانی حضرت امام(ره) میفرمود: بهترین دعا برای شخص رئیس جمهور آمریکا - دولت و این حرفها را هم، کنار گذاشته بود- این است که دعا کنیم او بمیرد، مرگ بر او باشد! بدین مضامین. بعد میفرمود: برای اینکه او هر چه زودتر بمیرد بلای خود را کم خواهد کرد. (و من عقیدهام است بهترین دعا از براى امثال رئیس جمهورى امریکا و نوکرهاى او مثل صدام این است که خدا مرگشان بدهد، این دعا براى آنهاست. اگر مىخواهید نفرین کنید بگویید خدا حفظشان کند؛ براى اینکه هر روزى که بر امثال اینها مىگذرد، جهنمشان بدتر مىشود؛ صحیفۀ امام/21/47)
همهچیز که نباید صدا و سیمایی و خیلی دیپلماسی باشد -و طوری باشد که- انگار هیچکس به هیچکس نیست! برخی از همین اتوکشیدههای کت شلوار به تن و با الفاظ صحیح صحبت کن و آدمهای به ظاهر صالح، خبیثترین جنایتهایی که در تاریخ بشریت سابقه ندارد، الان دارند انجام میدهند، آدم در صفحۀ تلویزیون در اخبار میبیند باید آنها را لعن کند و الّا ممکن است نام خودش در تاریخ جزء ملعونین ثبت شود.
در روایت هست که در یک شهری میخواست بلا بیاید. دو فرشته آمدند و دیدند یک عابدی در این شهر هست که چه عبادتی میکند! -لابد عبادتش طوری بود که فرشتهها دیده بودند خوب است، نه اینکه مثل ما ظاهربین باشند- بعد گفتند: خدایا! با وجود این عابد زاهد که اینجور عبادت خوشگل دارد، آیا ما بر این شهر بلا نازل کنیم؟! در روایت هست که خداوند متعال فرمود: بله این مرد در تمام طول عمرش حتی یکبار هم چهرهاش بهخاطر غضب در راه من برافروخته نشده است، اینقدر ماست و بیعرضه و بیرگ و بیغیرت است! بهخاطر خدا تا حالا غضب نکرده و چهرهاش برافروخته نشده است. بلا آمد و شهر و عابد و سجاده و همهچیز در هم نابود شد. (عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ بَعَثَ مَلَکَیْنِ إِلَى أَهْلِ مَدِینَةٍ لِیَقْلِبَاهَا عَلَى أَهْلِهَا فَلَمَّا انْتَهَیَا إِلَى الْمَدِینَةِ وَجَدَا رَجُلًا یَدْعُو اللَّهَ وَ یَتَضَرَّعُ فَقَالَ أَحَدُ الْمَلَکَیْنِ لِصَاحِبِهِ أَ مَا تَرَى هَذَا الدَّاعِیَ فَقَالَ قَدْ رَأَیْتُهُ وَ لَکِنْ أَمْضِی لِمَا أَمَرَ بِهِ رَبِّی فَقَالَ لَا وَ لَکِنْ لَا أُحْدِثُ شَیْئاً حَتَّى أُرَاجِعَ رَبِّی فَعَادَ إِلَى اللَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى فَقَالَ یَا رَبِّ إِنِّی انْتَهَیْتُ إِلَى الْمَدِینَةِ فَوَجَدْتُ عَبْدَکَ فُلَاناً یَدْعُوکَ وَ یَتَضَرَّعُ إِلَیْکَ فَقَالَ امْضِ بِمَا أَمَرْتُکَ بِهِ فَإِنَّ ذَا رَجُلٌ لَمْ یَتَمَعَّرْ وَجْهُهُ غَیْظاً لِی قَطُّ؛ کافی/5/58)
دشمن را باید دید، باید شناخت و باید دشمن از این شناسایی شما حساب ببرد! بله اباالفضل العبّاس(ع) هم اهل منطق بود لذا در آن لحظات آخر، تا اجازۀ میدان گرفت- بنابر نقلی- برگشت به امام حسین(ع) عرض کرد: حالا که اجازۀ میدان دادید، اجازه بدهید من با دشمن صحبت کنم، آقا فرمود: صحبت کن. و ایشان هم رفت مردم را به خیر و صلاح دعوت کرد. ولی اباالفضل العبّاس(ع) کسی بود که دشمن نمیتوانست به او طمع کند، از او وحشت میکرد.
مؤمنی که دشمن از او وحشت نکند یا ساده است یا بیمار. اگر بخواهم نمونۀ آدم ساده در تاریخ مثال بزنم، ابوموسی اشعری را مثال میزنم. سادگیاش را هم از یکی از اشارات امیرالمؤمنین علی(ع) به ایشان گرفتهام و الّا جلوتر میرفتم و میگفتم او بیمار است و البته بعضی از بیماریها را هم داشت. اما حالا دیگر علیالظاهر میگوییم ساده بود. این حسن ظن است که آدمها به کسانی که شل و ول هستند بگویند «ساده» و این را در ادبیات سیاسی حضرت امام(ره) میبینید. یکی دو تا از کلمات حضرت امام(ره) را در اینباره آوردهام که با هم مرور کنیم.
امیرالمؤمنین(ع) به ابوموسی اشعری فرمود: به چیزی که نمیفهمی و نمیشناسی دخالت نکن. مواظب باش! تو در جایگاه رفتهای که همۀ آدمهای شرّ دارند به سمت تو میآیند. مواظب باش از مسیر خودت کج نشوی!(فَدَعْ مَا لَا تَعْرِفُ فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَیْکَ بِأَقَاوِیلِ السَّوْءِ؛ نهجالبلاغه/نامه 78) و شما ببینید ابوموسی اشعری چه بلایی بر سر جامعه آورد.
میدانید ابوموسی اشعری چگونه وجاهت پیدا کرده بود؟ چگونه وجاهت پیدا کرده بود که به واسطۀ آن وجاهت، در جریان حکمیت به امیرالمؤمنین(ع) تحمیل شد؟ من از جوانها خواهش میکنم ماجرای صفین را مطالعه کنند. ماجرای صفین و مقدمات و ملحقاتش واقعاً غوغاست! در کتاب «فروغ ولایت» دربارۀ زندگی امیرالمؤمنین علی(ع) حضرت آیتالله سبحانی -خدا حفظشان کند- نیز مفصل نوشتهاند، این بخشش را هم بروید مطالعه کنید. آدم اگر میخواهد یک شخصیت ساده در تاریخ نگاه کند، همین ابوموسی اشعری را ببیند.
ما اصلاً نیازی نیست این حرفها را در فضای سیاسی جامعه بیاوریم. اینها یک جورهایی کار را به بداخلاقی میکشد. فقط اگر همه ابوموسی اشعری را بشناسند، هر آدمی که یک ذره تمایلات «ابوموسیاشعریمنشانه» دارد خودش خودش را حذف میکند. مگر زمان امام زمان(عج) دنیا چگونه اداره میشود؟ اینقدر حق آشکار است که اگر کسی باطل باشد، خودش میرود. چون میگوید الان ما اگر حرف بزنیم میفهمند و لو میرویم! تو را بهخدا ولمان کن! یعنی دچار خودسانسوری خواهد شد. گفت «چوب را بلند کنی، گربه دزده فرار میکند»
انشاءالله ما «ابوموسیاشعریمَسلَک» در جامعۀمان نداشته باشیم و نباید داشته باشیم ولی این معرفتها را خدا برای ما گذاشته است. آدم سادهای که عمروعاص اینقدر راحت او را فریبش دارد.
و آدم بیماری که میل به دشمن دارد، شخصیتی است به نام اشعث. چقدر این انسان پلید برای ابلیس پربرکت بود! خودش-آخر سر- در قتل امیرالمؤمنین(ع) دست داشت و دخترش در قتل امام حسن مجتبی(ع) دست داشت و پسرش در قتل اباعبدالله الحسین(ع) دست داشت. (امام صادق(ع): إِنَّ الْأَشْعَثَ بْنَ قَیْسٍ شَرِکَ فِی دَمِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع وَ ابْنَتُهُ جَعْدَةُ سَمَّتِ الْحَسَنَ ع وَ مُحَمَّدٌ ابْنُهُ شَرِکَ فِی دَمِ الْحُسَیْنِ ع؛ کافی/8/167)
حالا بگذارید یک کمی از اشعث بگویم؛ بد نیست. این اشعث از فرماندهان سپاه امیرالمؤمنین علی(ع) بود. اشعث یک خاصیتی داشت؛ تا امیرالمؤمنین علی(ع) میآمد کار معاویه را تمام کند او میآمد و کنترل میکرد. اصلاً بعضیها میگویند، شاید جاسوس بوده است. میآمد با یک حرفهایی کار را خراب میکرد. خدا شاهد است اینقدر حرفهای قشنگقشنگی میزد که آدم تعجب میکند! یعنی ما طلبهها باید سخنرانی کردن را از او یاد بگیریم! مثلاً اینطوری میگفت: «ای خدا! تو شاهد هستی من صلاح این مردم را میخواهم! من در شُرُف مرگ هستم و من دیگر دنبال زندگی و این حرفها نیستم، من از جهاد نمیترسم ای خدا! تو شاهد هستی!(أما و اللَّه، ما أقولُ هذه المَقالَةَ جَزَعاً مِنَ الحَرب وَ لکنِّی رَجُل مُسِنٌّ أخافُ علَى النِّساء و الذّراری غَداً إذا فَنینا اللَّهمَّ إنَّک تَعْلَمُ أنِّی قَدْ نَظَرْتُ لِقَوْمِی و لأَهْلِ دِینی؛ وقعة الصفین/480 و شرح ابنابیالحدید/2/214)
بعد - این آقای اشعث- میآمد و یکجوری پیچ موتور ماشین مقاومت امیرالمؤمنین(ع) را شل میکرد. یعنی یک کمی شل میکرد، بعد میداد به دست دیگران. آنوقت ببینید امیرالمؤمنین علی(ع) چه مشکلی داشت! یک عده خوارج هم بودند دیگر - یعنی تولید شدند- از این طرف امیرالمؤمنین علی(ع) میرفت خوارج را کنترل کند و مهار کند، اشعث آتش میآورد، آتشبیار معرکه میشد و این خوارج را دوباره شلوغش میکرد. حضرت میرفت یکجوری اینها را آرام میکرد رام میکرد دوباره اشعث میرفت شلوغ میکرد. قصههایش مفصل است، اگر بخواهم بگویم.
از آنطرف خوارج چطور؟ حالا آنها آدمهای نفهمی بودند که یک انتظارات بیجایی از امیرالمؤمنین علی(ع) داشتند. ولی یکی از حرفهایشان-به علی(ع)- این بود این اشعث در دستگاه شما چکار میکند؟( نامۀ رئیس خوارج به امیرالمؤمنین(ع): فَلَمَّا حَمِیَتِ الْحَرْبُ وَ ذَهَبَ الصَّالِحُونَ؛ عَمَّارُ بْنَ یَاسِرٍ وَ أَبُو الْهَیْثَمِ بْنِ التَّیَّهَانِ وَ أَشْبَاهِهِمْ، اشْتَمَلَ عَلَیْکَ مَنْ لَا فِقْهَ لَهُ فِی الدِّینِ وَ لَا رَغْبَةً فِی الْجِهَادِ، مَثَلُ الْأَشْعَثِ بْنِ قَیْسٍ وَ أَصْحَابُهُ وَ استَنزَلوکَ حَتَّى رَکَنْتُ إِلَى الدُّنْیَا، حِینَ رُفِعَتْ لَکَ الْمَصَاحِفِ مَکِیدَةُ)(انسابالاشراف/2/370؛ موسعةالتاریخالاسلامی/5/240)
خب آقا امیرالمؤمنین(ع) هم -به خاطر برخی - مصلحتها، با این اشعث چکار باید میکرد؟ اگر بگوییم خوارج غلط میگویند؟ نه! چون واقعاً اشعث نامرد است. اگر بگوییم علی(ع) اشعث را بیرون بیاندازد؟ خیلی از مصالح وجود داشت. بالاخره اشعث کاری کرد که امیرالمؤمنین علی(ع) نتوانست فرجام صفین را خوب تمام کند و به پایان برساند. این اشعث یک بساطی داشت!
چه کسانی رذالت دشمن را باور نمیکنند؟ اشعثمآبها، اشعریمآبها، اینها را ما باید از روح خودمان جدا کنیم و بیرون بیاندازیم. ما باید آدمهای دشمنباوری باشیم. الان شما جنایتهای تکفیریها، عوامل دستنشاندۀ آنها که دارند از برخی مسلمانهای فریب خورده سوء استفاده میکنند و این کارها را در منطقه انجام میدهند، وقتی نگاه میکنید اصلاً نباید تعجب کنید. این مسأله برای ما خیلی عادی است، چون این دشمنان خبیثی که ما داریم؛ مثل آمریکا و انگلیسِ بیحیثیت اصلاً کارشان همین است. اینها تا همه را قتل عام نکنند، دست برنمیدارند. اصلاً باید از آنها پرهیز کرد. اینکه چگونه باید با آنها برخورد کرد، بماند.
من یکی دو تا کلمه از کلمات حضرت امام(ره) را برای شما قرائت بکنم و یکی دو تا از کلمات آقای بهجت(ره) را هم بخوانم. ما عارف معنوی فقیه آرام میخواهیم، نمونۀ واقعاً تاریخی و بینظیر آقای بهجت(ره) است. یک کمی با دیدگاههای سیاسی آقای بهجت(ره) آشنا بشوید و ببینید یک نفر که بصیرت داشته باشد، چقدر دقیق نگاه میکند! خط را به آدم میدهد. جامعهای که خط و خطوطش اینجوری تنظیم شده باشد، هیچ باند و گروه سیاسی که چه عرض بکنم، هیچ جریان باعظمت سیاسی هم نمیتواند چنین جامعهای را فریب دهد. چون دیگر کفر به آخرش رسیده و ظلم به جایی رسیده که دیگر همهچیز بر ملاست.
آقای بهجت(ره) در یکی از سخنانشان میفرماید: «دشمنان خارجی به هیچ حدی از نوکری قانع نیستند، بلکه نوکریِ مطلق میخواهند»(زمزم عرفان؛ ص291) یعنی اگر شما بروید و بخواهید با او کنار بیایید، او تا وقتی تو را به نوکری مطلق وادار نکند، قانع نمیشود. الان هم که حرفهای احقمانۀ این دشمنان مسخرۀ ما را دیدهاید؛ -مثلاً اینکه میگویند:- «ما هنوز اعتماد نکردهایم»، ما اگر نوکر مطلق آنها هم بشویم آنها باز هم به ما اعتماد نخواهند کرد. بر فرض محال اگر کسانی بخواهند موجبات نوکری مطلق آنها را فراهم بیاورند، آنها اول همان کسانی که موجبات این نوکری را فراهم کردهاند، را سر به نیست میکنند. اتفاقاً آیات قرآن هم در این باره هست که میفرماید، با اینها دوستی نکنید. اینها اگر بر شما مسلط شوند میآیند اول خود شما را که با آن دشمنان، دوستی میکنید را نابود میکنند.(إِن یَثْقَفُوکُمْ یَکُونُواْ لَکُمْ أَعْدَاءً وَ یَبْسُطُواْ إِلَیْکُمْ أَیْدِیهَُمْ وَ أَلْسِنَتهَُم بِالسُّوءِ؛ ممتحنه/2).
نقش ولایت پذیری در حادثه عاشورا (3)
ولایت پذیری زهیر و همسرش :
زُهیر بن قین بن قَیس اَنماری بَجَلی و همسرش از جمله افرادی بودند که به معنای واقعی ، ولایت پذیری خود را در حادثه کربلا به منصه ظهور گذاشتند.
«زهیر» مرد شریفی در بین قوم خود بود و در کوفه زیست میکرد. او مردی شجاع بود و در جنگها، همواره به نامآوری شهرت داشت.(1) «زهیر» فرزند «قین بجلی» از یاران رسول خدا بود؛ اما پس از رحلت پیامبر و بر اثر تبلیغات وسیع «معاویه» میپنداشت که امام علی علیه السلام در ریختن خون «عثمان» سهیم بوده است. از این رو نسبت به امام علی علیه السلام و فرزندانش علاقهای نشان نمیداد. گفتهاند او نیز به «عثمان بن عفان» ابراز مودت میکرد؛ اما بر ما روشن نیست که او تا کجا و چه مقدار از اهلبیت رویگردان بوده است. هرچه بود، او به دست سالار شهیدان حسین علیه السلام در راه کربلا گام نهاد.(2) و در این راه جان خود را نثار کرد.
اما ماجرای پیوستن او به امام از این قرار است :
کاروان امام به «زرود» رسیده بود، کاروانیان همه بارها را گشوده بودند تا قدری بیاسایند.(3) «زهیر» از سفر حج به سمت کوفه باز میگشت. مقصد او با امام حسین علیه السلام یکسان بود و وجود آب و آبادی او را آرام آرام به «زرود» کشانیده بود. از قضا امام حسین علیه السلام هم در همان منطقه، نزدیک خیمه «زهیر» بار نهاده بود. زهیر در طول سفر، خود را از امام حسین علیه السلام و یارانش پنهان میکرد تا مبادا او را به جهاد تکلیف کنند؛ اما روز موعود فرا رسیده بود. او با گروهی از بستگان و یاران بر سر سفره غذا نشسته بود که ناگاه سفیر امام سر رسید و زهیر را فرا خواند. زهیر غافلگیر و درمانده شده بود. همسر او زهیر را از تحیر به درآورد و گفت: منزه است خدا، آیا پسر پیامبر کسی به سوی تو میفرستد ولی تو او را بیپاسخ میگذاری؟ برخیز تا دریابی ذریه پیامبر چه درخواستی دارد و سپس برگرد. زهیر از جای برخاست و به خدمت امام شرفیاب شد. ابی مخنف نوشته: «دلهم» همسر زهیر دختر «عمرو» برای من حکایت کرد، مدت زمانی نگذشته بود که زهیر با سرعت و با صورتی برافروخته و شادمان به سوی یارانش بازگشت و دستور داد خیمهاش را جمع کنند و آن را به طرف خیمه امام حسین علیه السلام و یارانش منتقل و در آنجا بر پا کنند. سپس رو به من کرد و گفت: تو را طلاق دادم، به خویشان خود ملحق شو. دوست ندارم که به سبب من به تو مصیبتی رسد، تنها خیر شما را خواهانم.(4 )
طبری میگوید: پس از آن که زهیر به خدمت امام حسین علیه السلام رسید و عزم یاری او را داشت، به خیمه خود بازگشت و به یاران خود گفت هر که از شما دوست دارد در یاری فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله در آید رخت بربندد وگرنه این آخرین دیدار ماست. سپس او خاطرهای چنین بیان کرد: در غزوه «بحر» و بنا بر گفته طیری بلنجر(5) چون فاتح آن جنگ شدیم و غنایم فراوانی نصیب ما گشت، همه ما خوشحال و مسرور بودیم. هنگامی که «سلمان فارسی» خشنودی ما را دید گفت: آیا شما به فتح و غنایمی که خداوند نصیب شما کرده این گونه خوشحالی میکنید؟ (6) اگر شما سید شباب جوانان آل محمد صلی الله علیه و آله را درک کردید، برای جهاد در رکاب او باید بیشتر شادمان باشید؛ چرا که بهرههای بیشتری به دست خواهید آورد.(7) پس من با شما وداع میکنم و شما را به خدا میسپارم. (8)
دعوت زهیر بی نتیجه نبود. پسرعمویش، «سلمان بن مضارب» و غلام او به امام پیوستند.
ابومخنف میگوید: حر میخواست هر کجا صلاح دید امام و سپاهش را فرود آورد. او بین راه با امام برخورد کرده بود و امام سخن او را وقعی نمینهاد و به حرکت ادامه میداد. تا این که به «ذوحسم» رسیدند. امام در جمع خطبهای ایراد فرمود: میبینید که بر ما چه پیش آوردهاند… خطبه پایان یافت و زهیر از جای برخاست و به یارانش گفت: آیا شما سخن میگویید یا این که من تکلم کنم؟ گفتند: تو بگو. پس حمد الهی گفت و درود بر او فرستاد و گفت: ای پسر رسول خدا، سخنان شما را شنیدیم، خدایت هدایت کند؛ به خدا سوگند، اگر دنیا برای ما باقی باشد و ما در آن همیشگی باشیم و تنها جدایی از آن در یاری و همراهی شما باشد، قیام در رکاب شما را بر همیشه زیستن در آن ترجیح میدهیم.(9) پس از آن، امام در حق او دعا فرمود و از خداوند برایش طلب خیر کرد.
این اولین خطبهای است که زهیر در برابر امام خواند و هدف خود - پایمردی و ثبات قدمش - را بیان داشت. آری او حیات همیشگی داشتن را با حمایت از امام برابر نمیداند؛ بلکه حمایت از امام را مقامی بلندتر و رفیعتر میداند.
امام حسین با بیعت شکنی مردم کوفه رو به رو شده بود. عزم بازگشت کرد تا از درگیری با سپاه بی شمار یزدی بپرهیزد. رو به حر بن یزید ریاحی که از فرماندهان سپاه ابن سعد بود کرد و فرمود: بگذار به این دهکده فرود آییم. مرادشان «نینوا»، «غاضریات» یا «شُفَیّه» بود. اما حرّ پیشنهاد امام را نپذیرفت.(10)
زهیر به امام عرض کرد: ای پسر پیامبر خدا، جنگیدن با این گروه، بر ما آسانتر از آن سپاه بیکرانی است که بعد از این بر ما فرود خواهد آمد. به جانم قسم سپاهی در برابر ما فرود خواهد آمد که بیکران است.
امام فرمود: من هرگز شروع کننده نبرد با اینها نخواهم بود.
زهیر راه دیگری را پیش نهاد و گفت: با ما حرکت کن تا به سوی این قریه حرکت کنیم و در آن جا فرود آییم که این منزلگاه در نزدیکی فرات و محل امنی است؛ (آنجا جای مناسبی برای کارزار بود، بدین سبب که درگیری دشمن با اصحاب حسین علیه السلام تنها از یک طرف امکان میداشت) امام فرمود: نام آن چیست؟ زهیر پاسخ داد: «عَقر». امام فرمود: از عَقر به خدا پناه میبرم. سپس امام در همان منزل فرود آمدند.(11)
روشن است که زهیر تلاش داشته در مشکلات امام را یاری رساند و به بهترین گونه به اهداف عالی خود دست یابد.
روز دوم محرم سال 62 امام با یاران خود به کربلا رسید.(12) پس از این که خطبهای خواندند و از بی وفایی مردم و بی دینی آنها خبر دادند، آمادگی خود را برای مرگ و زیر سلطه ستمگران نرفتن بیان فرمود. بعضی از یاران از جای برخاستند و آمادگی خود را اعلام کردند. از جمله آنها زهیر بود که پیش از همه تجدید بیعت کرد: ای فرزند رسول الله گفتارتان را شنیدیم، اگر دنیا برای ما ماندنی و همیشگی باشد، قیام همراه با شما را بر همیشگی زیستن ترجیح دادیم. (13)
روز پنجشنبه نهم محرم، پس از عصر بود. ابومخنف گزارش کرده: در این هنگام امام حسین علیه السلام جلوی خیمه خود نشسته بود، تکیه به شمشیر خود داشت و سر را بر زانو نهاده، و در حالت بین خواب و بیداری بود. پس حضرت زینب (علیهاالسلام) به او نزدیک شد و گفت: ای برادر! آیا صداها را نمیشنوی که به ما نزدیک شده است. پس از آن شمر فریاد برآورد: ای لشکر خدا! سوار شوید، شما را به بهشت بشارت باد. ابالفضل علیه السلام به امر امام با بیست نفر از یاران چون حبیب و زهیر، رهسپار میانه میدان شدند تا از اوضاع اطلاع یابند. دشمن گفت: امر امیر است که یا به فرمانش درآیید یا آماده جنگ شوید. عباس به سوی برادر بازگشت و از یاران همراه خود خواست که شتاب نکنند و آن قوم را موعظه کنند، تا او به سوی اباعبدالله علیه السلام بازگردد و از امام کسب تکلیف نماید. زهیر پس از حبیب، در پاسخ «عزرة بن قیس» هنگامی که به حبیب گفت: هرچه میتوانی از خود تعریف کن، اینگونه گفت: خداوند حبیب را پاک قرار داده و هدایت کرده است. ای عزره! از خدا بترس، من خیرخواه تو هستم. تو را به خدا سوگند میدهم تو از کسانی نباشی که با کشتن جانهای پاک، گمراهی و ضلالت را حمایت کنی.
عزره در پاسخ گفت: ای زهیر! تو نزد ما از شیعیان اهل این بیت نبودی، تو تنها بر اعتقاد و رای عثمانیها مشی میکردی. زهیر گفت: آیا این که اکنون در این جایگاه قرار گرفتهام، خود دلیل این نیست که از آنها هستم؟ آگاه باش! به خدا قسم، هرگز نه نامهای به سوی حسین نوشتهام و نه هرگز کسی را به عنوان پیامرسان به خدمتش گسیل داشتهام، و هرگز او را وعده یاری ندادهام. آری، تنها در راه با او برخورد کردهام. وقتی او را دیدم یاد رسول الله صلی الله علیه و آله و مقام و منزلتی که حسین نزد او داشت افتادم و دانستم که دشمنش و حزب شما چگونه به استقبال او میآید. از این رو بر خود لازم دیدم که او را یاری کنم و از حزب او باشم و جانم را برای حفظ جانش فدا سازم؛ چون دیدم که شما چگونه حق رسول و فرستاده او (مسلم بن عقیل) را ضایع و تباه ساختید(14) و به استقبال فرزند پیامبر و خاندان و اهلبیت او و بندگانی از اهالی این شهر آمدهاید تا آنها را به قتل رسانید، در حالی که آنها بندگانی عبادت پیشه و شب زندهدار، سحرخیز و فراوان به یاد خدایند. عزرة بن قیس در پاسخ گفت: هر چه میتوانی از خود تعریف کن.(15)
عباس بن علی علیهماالسلام سر رسید و آن شب را مهلت خواست. آنها پس از مشورت مهلت دادند و یاران امام حسین علیه السلام بازگشتند.(16)
پس از سخنان امام حسین علیه السلام در شب عاشورا و برداشتن بیعت خود از گردن همگان، عباس بن علی علیهماالسلام و دیگران از اهلبیت علیهم السلام و نیز یاران بزرگ آن حضرت چون «مسلم بن عوسجه»، «سعید بن عبدالله»، و «زهیر» به حمایت از امام از جای برخاستند و با او تجدید میثاق کردند. زهیر در پاسخ به امام خود اینگونه گفت: به خدا قسم، دوست دارم که کشته شوم، سپس برانگیخته شوم و تا هزار بار دیگر کشته و زنده شوم تا بدین سبب از جان شما و جوانان اهلبیت شما بلا به دور ماند.(17)
شناخت حقیقی مقام بلند امامت و ولایت چنان شهامت و رشادت را برمیانگیزاند که فرد، پذیرای هزاران شهادت برای ماندگاری ولی خود خواهد شد.
صبح عاشورا فرا رسید. امام خود بارها با مردم کوفه سخن گفت تا دلهای آماده را به سوی حق متمایل سازد. از این گذشته، امام به اصحاب بزرگ خود نیز دستور میفرمود تا مردم را به حق دعوت کنند و کلام درست را عریان و بی پیرایه بگویند. از آن جمله، زهیر بود که او غرق در سلاح آماده نبرد بود. و در برابر کوفیان قرار گرفت. زهیر خطبهای ایراد کرد و مردم را به یاری پسر دختر پیامبر فرا خواند. سپاه ابن سعد به او اهانت کردند و عبیدالله بن زیاد را مدح و برای او دعا کردند. زهیر گفت: «البته فرزند فاطمه علیهاالسلام بر محبت، مودت و یاری سزاوارتر است».
شمر - پسر ذی الجوشن - تیری به جانب زهیر پرتاب کرد و فریاد برآورد: “ساکت شو!” زهیر در پاسخ او گفت: “ای پسر آن که به پاشنهی پای خود ادرار میکرد، هرگز چون منی با تو سخن نخواهد گفت؛ چرا که تو حیوانی بیش نیستی. به خدا سوگند، گمان ندارم که تو به دو آیه از قرآن بتوانی حکم کنی. پس تو را به ذلت و خواری روز قیامت و عذاب دردناک آن مژده میدهم». شمر گفت: “البته همین ساعت خدا تو و مولایت را خواهد کشت” زهیر گفت: “آیا مرا از مرگ میترسانی؟ به خدا سوگند، مرگ با او (حسین) برای من محبوبتر از همیشه زیستن با شماهاست».
پس از آن به سپاه کوفه روی کرد و با فریادی بلند گفت: “این شخص سبک و خوار کننده و امثال او، شما را در دینتان فریب ندهد. پس به خدا سوگند قومی که خون ذریه او و اهل بیتش را بریزد، و بجنگد با یاران آنها و کسانی که از او و اهل بیتش دفاع میکنند به شفاعت محمد صلی الله علیه و آله نمیرسد.”
ناگهان مردی از یاران امام حسین علیه السلام او را ندا داد و گفت: امام فرموده: «اَقبِل، فَلَعَمری لَئن کانَ مؤمنُ آلُ فرعونِ نَصَحَ لِقومهِ و اَبلَغَ فی الدُّعاء، لَقَد نَصَحتَ لِهؤلاءِ و اَبلَغتَ، لَو نَفَعَ النَّصحَ و الاِبلاغِ؛ باز گرد، به جانم قسم، همان گونه که مؤمن آل فرعون قومش را نصیحت کرد و در دعوت آنها بسیار تلاش کرد، تو هم دعوت کردی و خیرخواهی نمودی، اگر نصیحت و ابلاغ نفعی داشته باشد!"(18)
زهیر به میدان آمد و خطبه شگفتی ایراد کرد. او مردم را به یاری پسر دختر رسول صلی الله علیه و آله فرا خواند و گفت: “ای اهل کوفه! من شما را از عذاب خداوند سخت بیم میدهم. البته حق مسلمان بر برادر مسلمانش این است که او را خیرخواهی و نصیحت کند. ما اکنون با هم برادریم و بر یک دین استواریم؛ البته تا هنگامی که بین ما و شما شمشیری قرار نگرفته است، شایستگی نصیحت دارید؛ اما هنگامی که شمشیر بین ما واقع شد، دیگر حریمی نگه داشته نمیشود و شما امتی هستید و ما امتی دیگر. آری، خداوند ما و شما را به ذریّه پیامبرش محمد صلی الله علیه و آله و سلم امتحان کرد تا ببیند چه میکنیم. ما شما را به یاری آنها فرا میخوانیم و به ذلیل کردن ستمگریهای عبیدالله بن زیاد دعوت میکنیم. به تحقیق، شما در دوران حکومت آن دو (زیاد و ابن زیاد) جز بدی از آن دو ندیدهاید. آن دو، چشمان شما را در آورده، دست و پای شما را قطع کرده، شما را مُثله کرده و بر شاخههای خرما آویختهاند. بزرگان شما چون حجر بن عدی و یارانش را و هانی بن عروه را کشتهاند».
ابومخنف گفت: یزیدیان در پاسخ، او را دشنام دادند و با مدح و ثنای عبیدالله ابن زیاد و پدرش (زیاد بن ابیه) سرسپردگی خویش را به او ابراز داشتند. مردم گفتند: “پیوسته با مولای تو و تمام کسانی که با او هستند میجنگیم تا این که او و اصحابش را تسلیم عبیدالله ابن زیاد کنیم.”
زهیر گفت: “عبادالله! انَّ ولد فاطمه علیهاالسلام احقُّ بِالودّ و النَّصر مِن اِبنِ سُمُیّة؛ بندگان خدا، به حقیقت فرزند فاطمه علیهاالسلام برای عشق ورزیدن و محبت و یاری کردن سزاوارتر از پسر سمیه است."(19)
بنا به گزارش ابومخنف از قول حمید بن مسلم: در روز عاشورا شمر با نیزه به خیمههای امام حملهور شد و آتش خواست تا خیمهها و اهل آن را به آتش کشد. در این هنگام اهل حرم از خیمهها بیرون دویدند و صدای گریه و شیون اطفال بلند شد. ناگهان امام فریاد برآورد: “یابن ذی الجوشن! انت تدعوا بالنّار لتحرق بیتی علی اهلی؟ حرّقک الله بالنّار(20)؛ ای پسر ذی الجوشن! تو آتش طلب میکنی که خانه(خیمه) مرا در حالی که اهل من در آن هستند بسوزانی؟ خداوند تو را به آتش بسوزاند.” شَبَثُ ابنُ رِبعی (فرمانده پیاده نظام سپاه عمر سعد) شمر را به سبب نیت پلیدش ملامت کرد.(21)
پس از آن زهیر با ده نفر از یاران خود بر آنها تاخت و آنها را از خیمهها دور کرد.(22) در این درگیری زهیر “ابا عزة ضبائی” و عدهای از یاران و خویشان شمر را به هلاکت رسانید. چون درگیری جدی شد، عدهای از مردم نیز به اینها ملحق شدند(23) تا یاری رسانند؛ اما او با همه به مبارزه پرداخت تا بیشتر آنها کشته شدند و زهیر با لطف خداوند به سلامت بازگشت.(24)
زهیر به همراه “سعید بن عبدالله حنفی” به فرمان امام که فرمود: “پیش روی من بایستید تا نماز ظهر را به جای آورم.” سپر جان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام شد. او تا پایان نماز از امام محافظت کرد.
به روایت ابی مخنف، شهادت زهیر پس از حبیب بن مظاهر بود. در این هنگام، آثار شکستگی بر چهره امام هویدا شد. زهیر که پس از سلیمان (پسرعمویش) عازم میدان جهاد و نبرد شده بود، دستهایش را بر دوش امام حسین علیه السلام نهاد و در قالب اشعاری اذن جهاد خواست. امام فرمود: “من هم به دنبال تو، رسول الله و امیرالمؤمنین را ملاقات خواهم کرد.” (25 )
او در حین مبارزه این ابیات را ترنم میکرد:
“انا زهیر و انا ابن القین اذودکم بالسّیف عن حسین
ان حسیناً احد السّبطین من عترة البرّ التّق الزّین
ذاک رسول الله غیر المین اضربکم و لا اری من شین(26)
من زهیر پسر قین هستم، با شمشیر خود از حریم حسین دفاع میکنم؛
حسین یکی از دو نواده رسول است، از خاندانی که نیکی و تقوا زینت آنهاست؛
و اکنون او فرستاده پاک خدا از دو نسل نبوی است، و من شما را میکشم و عیب نمیدانم.”
درباره رزم او گفتهاند: “و قاتل قتالاً شدیداً(27)؛ او مبارزهای سنگین را آغاز کرد.” بنابر نقل راویان از جمله “محمد بن ابی طالب” او صد و بیست نفر از شجاعان کوفه را از دم تیغ گذراند.(28) درباره شهادت او گفتهاند: “فشدّ علیه کثیر بن عبدالله الشّعبی و مهاجر بن اوس الّتمیم، فقتلاه(29)؛ دو نفر از سپاهیان ابن سعد به نامهای کثیر و مهاجر، پس از نبرد سختی او را به شهادت رساندند.”
امام حسین علیه السلام با مشاهده نعش یاور خود، در حالی که ایستاده بود فرمود: “لا یَبعدَنّکَ اللهُ یا زُهیر، و لَعَنَ اللهُ قاتلیکَ، لعنَ الّذینَ مُسِخوا قِردةً و خَنازیرَ(30)؛ ای زهیر خداوند تو را از رحمت خود دور نسازد، خداوند کشندگان تو را لعنت کند،(چون بنی اسرائیل) که به شکل بوزینهگان و خوکان درآمدند.”
در زیارت ناحیه مقدسه اینگونه آمده است: “السّلامُ علی زُهیر بن القینِ البجلّی القائل للحسین علیهالسّلام و قَد اذنَ له الانصراف له: لا والله لا یکون ذلک ابداً اترکُ ابن رسول الله صلی الله علیه و آله، آله اسیراً فی ید الاعداء و انجدنا؟ لا ارانی الله ذلک الیوم؛ سلام بر زهیر فرزند قین بجلّی، آن که چون امام به او اجازه بازگشت دادند در پاسخ گفت: نه به خدا سوگند، هرگز فرزند رسول الله را که درود خدا بر او و آلش باشد را ترک نخواهم کرد. آیا فرزند رسول را در حالی که اسیر در دست دشمنان است رها کنم و خود را رهایی بخشم؟ خداوند آن روز را بر من نیاورد."(31)
از مطالب ارائه شده 2 نکته استفاده می شود :
1- ولایت مداری همسر زهیر باعث شد تا زهیربن قین در ردیف اصحاب خاص امام(ع) قرار بگیرد .
2- زهیر در صحنه های مختلف و به خصوص در خطبه هایی که ایراد می کرد نهایت ولایتمداری خود را نشان داد.
منبع:
یاران شیدای حسین بن علی علیهما السلام، استاد مرتضی آقا تهرانی .
پی نوشت :
1- ابصارالعین، ص 162 .
2- مقتل الحسین مقرم، ص 91 .
3- مقتل الحسین مقرم، ص207 .
4- تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص397؛ الارشاد، ج2، ص72 و 73؛ ابصارالعین، ص162 .
5-تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص 396.
6- الارشاد، ج2، ص73.
7-ابصارالعین، ص162.
8-الارشاد، ج2، ص73؛ الکامل فی التاریخ، ج2، ص 277؛ تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص 397.
9-طبری، تاریخ، ج3، ص 307 به نقل از سماوی، ابصارالعین، ص162 .
10- اینجا حر نامه ابن زیاد را دریافت کرده بود و در پاسخ گفت: نه به خدا قسم قدرت (پذیرش این پیشنهاد را) ندارم، چرا که ابن زیاد جاسوس بر من نهاده است. ابصارالعین، ص163 .
11- تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص409، ابصارالعین، ص163 .
12- تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص409 .
13- مقتل الحسین مقرم، ص 233 .
14- تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص417 .
15- قتل الحسین مقرم، ص 256 .
16- تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص417 .
17- مقتل الحسین مقرم؛ رک الارشاد، ج2، ص92؛ تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص 417، ابصارالعین، ص164.
18- مقتل الحسین مقرم، ص284؛ تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص 427- 426.
19- تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص426.
20- ابصارالعین، ص166.
21- تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص439- 438 .
22- مقتل الحسین مقرم، ص299.
23- تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص439.
24- ابصارالعین، ص166.
25- مقتل الحسین مقرم، ص 306.
26- کتاب الفتوح، ج5، ص109، مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص20.
27- مثیرالاحزان، ص65.
28- مقتل الحسین مقرم، ص 306.
29- تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 441.
30- مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص20؛ بحارالانوار، ج45، ص 26.
31- اقبال العمال، ج3، ص78- 77.
بازی گل یا پوچ و اعتماد به خدا
بازی گل یا پوچ و اعتماد به خدا:
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی میکنی،
نگران نباش؛
خواهی برد…
چرا که پروردگار مهربان همواره، هر دو دستش پر است…
نقش ولایت پذیری در حادثه عاشورا(2)
ولایت پذیری هانی بن عروه :
هانی فرزند عروة بن نمران از یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله) به شمار می رود. پس از وفات پیامبر، او از دوستداران امام علی(علیه السلام) بود و در سه جنگ امام شرکت داشت.1 وی همراه حجربن عدی، علیه معاویه قیام کرد. پس از دستگیری، معاویه خواست همراه حجر، عروه را بکشد ولی با شفاعت زیاد بن ابیه از کشتن هانی صرف نظر و او را آزاد کرد.2
از تاریخ ولادت و دوران کودکی هانی اطلاعاتی در دست نیست، مورخان و عالمان او را جزو صحابه و یاران رسول خدا(صلی الله علیه وآله) شمرده اند.3 هانی بن عروه از محبان و دوستان امام علی(علیه السلام) است و پس از وفات رسول خدا(صلی الله علیه وآله) ، از طرفداران ولایت به شمار میرفت. از افتخارات او این است که در 3 جنگ (جمل، صفین ونهروان) علیه دشمنان امامت شمشیر زد.4 وی پیشوا و بزرگ قبیله مراد بود، هنگامی که میخواست به جایی رود، 4000 زره پوش و 800 پیاده، او را همراهی می کردند.5
پس از شهادت هانی و مسلم، به دستور عبیدالله، جنازه آن دو را در بازار چرخاندندو برای ایجاد رعب و وحشت، بدن ها را بر دار زدند. عبیدالله سرهای مطهر هانی و مسلم را به همراه نامه ای، برای یزید فرستاد.
مسلم بن عقیل، سفیر امام حسین(علیه السلام) در ابتدای ورود به کوفه به منزل مختار ثقفی وارد شد. پس از ورود عبیدالله به کوفه، مسلم برای ادامه فعالیتهایش، منزل مختار را ترک کرد و وارد منزل هانی شد، هانی هم او را پذیرفت.6
عبیدالله از طریق عادی نتوانست مخفیگاه مسلم بن عقیل را پیدا کند، لذا به فکر حیله افتاد. غلامی داشت به نام معقل، سی هزار به او داد تا به بهانه کمک به لشکر مسلم بن عقیل، با یاران او ارتباط برقرار کرده و مخفیگاه مسلم را پیدا کند. معقل در مسجد کوفه با مسلم بن عوسجه دیدار کرد و مطلب خود را گفت. مسلم بن عوسجه که از نیت او بی خبر بود، وی را به منزل هانی برد و به مسلم بن عقیل معرفی کرد.7
معقل پس از انجام مأموریت، نتیجه را به امیر گزارش کرد. عبیدالله که مطمئن شد، مسلم در خانه هانی به سر می برد، محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج پدر زن هانی را خواست و از آنها پرسید که چرا هانی به دیدن ما نمی آید؟ جواب دادند: اطلاع نداریم، فقط می دانیم مریض است. عبیدالله گفت:
«من نیز می دانم که مریض بود، ولی اکنون خوب شده و اگر یقین داشتم هانی مریض است، حتماً او را عیادت می کردم. شما نزد هانی بروید و از طرف من بگویید حق ما را نگه دارد و به دیدنمان بیاید، دوست ندارم شخصیت بزرگی چون او از ما فاصله بگیرد و حرمتش نادیده گرفته شود.»8
گفتند: «هانی را امان ده; زیرا تا امان ندهی، نخواهد آمد.»
عبیدالله گفت: «امان؟! مگر چه کرده است که امان بخواهید؟ بروید و اگر نیامد، امان دهید.»9
آن سه نفر نزد هانی رفته و پیغام عبیدالله را به او رساندند. هانی در جواب گفت: «مریض بودم و نتوانستم به دیدار امیر بیایم.» پیغام رسانان گفتند: «ابن زیاد خبر دار شده که خوب شدی و بر درِ منزلت می نشینی، تو را سوگند همراه ما بیا» و در این باره خیلی اصرار کرده و به او امان دادند.
هانی بن عروه لباس پوشید و سوار بر اسب، به طرف دار الاماره حرکت کرد، هنگامی که به نزدیکی آن رسید، احساس ترس کرد و به حسان بن اسماء گفت:
«برادر زاده! به خدا سوگند از این مرد(عبیدالله) می ترسم، نظر تو چیست؟»
حسان که از نیت پلید عبیدالله بی خبر بود، گفت:
«عمو جان به خدا سوگند هیچ احساس ترس نسبت به تو نمی کنم.»
هانی بن عروه وارد قصر شد، در این هنگام مراسم عروسی عبیدالله با امّ نافع دختر عمارة بن عقبه بود و شریح، قاضی کوفه نیز حضور داشت.10 تا چشم عبیدالله به هانی بن عروه افتاد، گفت: «آدم خائن، با پای خویش نزد تو آمد!» هانی تا سخن تند و عتاب آمیز امیر را شنید، گفت: «ای امیر چه اتفاقی افتاده است؟» عبیدالله در جواب گفت:
«هانی! ساکت شو، این کارها چیست که در خانه ات انجام می دهی که به ضرر ما و همه مسلمانان است. مسلم را به کوفه کشانده و در خانه ات راه داده ای و برایش جنگجو و سلاح جمع می کنی؟ گمان می کنی کارهایت از چشم ما پوشیده است؟»11
هانی سخن عبیدالله را منکر شد. عبیدالله بار دیگر حرفش را تکرار کرد و هانی نیز
انکار نمود. در این هنگام عبیدالله دستور داد معقل را حاضر کنید. جاسوس و غلام عبیدالله وارد مجلس شد و هانی فهمید، عبیدالله جاسوس فرستاده و جای انکار نیست. رازش برملا شده است، به او گفت:
«به خدا سوگند نه من کسی را نزد مسلم فرستادم و نه او را به خانه خود دعوت کردم بلکه او به خانه ام پناهنده شد و من شرم کردم او را رد کنم، لذا پناهش دادم، اکنون که متوجه شدی، مهلت بده برگردم و مسلم را از منزلم بیرون کنم تا هر کجا که می خواهد برود.»12
ابن زیاد گفت: «از اینجا بیرون نمی روی تا مسلم را بیاوری.»
هانی در جواب در خواست عبیدالله گفت:
«به خدا سوگند، هرگز او را نزد تو نخواهم آورد، آیا میهمان خود را به تو بسپارم تا او را بکشی؟»13
عبیدالله بار دیگر حرفش را تکرار کرد ولی هانی مصمّم و با اراده قبول نکرد.14
در این هنگام، مسلم بن عمرو باهلی از عبیدالله خواست که خصوصی با هانی صحبت کند. ابن زیاد اجازه داد، آنگاه هانی را به گوشه ای برد و با او به گفتگو پرداخت، او را نصیحت کرد دست از یاری مسلم بردارد. ناگهان بحث میان آن دو بالا گرفت به طوری که همه اهل مجلس صدای آنها را می شنیدند.
مسلم بن عمرو به هانی گفت:
«تو را به خدا، خودت را به کشتن مده و خاندانت را در بلا و سختی نینداز.
سلم بن عقیل پسر عموی این قوم است، آنها او را نمی کشند و ضرری به او نمی زنند، او را تسلیم امیر کن.»
هانی بن عروه در جواب وسوسه های مسلم بن عمرو گفت:
«به خدا سوگند همین ننگ و ذلّت مرا بس، که با وجود یار و یاور و بازوی سالم، پناهنده و میهمان و قاصد پسر پیامبر را تحویل دشمن دهم، به خدا سوگند اگر تنها و بدون یار و یاور هم باشم، او را تحویل نخواهم داد مگر آنکه خودم را قبل از او بکشند.»15
ابن زیاد که سخنان هانی را می شنید، گفت: «هانی را نزد من بیاورید.»
هنگامی که هانی بن عروه را نزدیک عبیدالله بردند، ابن زیاد گفت: «هانی! یا مسلم را تحویل بده یا گردنت را خواهم زد.» هانی بن عروه که رییس و بزرگ قوم مراد بود، گفت: «اگر بخواهی مرا بکشی، خواهی دید که شمشیرهای فراوانی، اطراف کاخت خواهند درخشید.»
عبیدالله که به شدّت عصبانی شده بود گفت: «برایت متأسفم، آیا مرا از برق شمشیر خاندانت می ترسانی؟!» آنگاه دستور داد او را جلوتر آوردند و با عصایی که در دست داشت چنان بر بینی و پیشانی و صورت هانی زد که بینی هانی شکست و خون، صورت و محاسن او را پوشاند و بر لباسش ریخت.
ضربه عصای ابن زیاد به قدری محکم بود که عصا شکست.16
در این لحظه، هانی بن عروه با شجاعت قصد کشتن عبیدالله را کرد و قبضه شمشیر یکی از نگهبانان را گرفت و کشید، ولی نگهبان دیگر فرصت هر اقدامی را از هانی گرفت.
ابن زیاد که به شدت عصبانی بود، گفت: «تو از خوارجی و خدا خونت را بر ما حلال کرد.»17 و دستور داد او را در یکی از اتاقهای قصر، زندانی کردند.
شایعه شهادت هانی در شهر کوفه پیچید، جنگجویان قبیله مذحج به فرماندهی عمرو بن حجّاج، قصر عبیدالله را به محاصره در آوردند. عبیدالله بن زیاد که وحشت کرده بود، به شریح قاضی گفت: «برو و هانی بن عروه را ببین و بعد بر بام قصر برو و خبر سلامتی هانی را به آنها بده.»
شریخ نزد هانی آمد، هانی وقتی چشمش به شریح افتاد گفت: «می بینی که با من چه کرد؟»
شریح گفت: «تو که زنده ای.»
هانی گفت: «با این وضع زنده ام! به قوم من بگو اگر بروند مرا می کشد.»18
شریح قاضی به مردم که قصر را محاصره کرده بودند گفت:
«این حماقت چیست؟ مرد زنده است و با امیر گفتگو می کند.»
مردم هم که این سخن را از قاضیِ بزرگ کوفه، شریح شنیدند، پراکنده شدند.19
پس از شهادت مسلم بن عقیل، عبیدالله دستور داد او را به بازار گوسفندفروشان ببرند و گردنش را بزنند. سربازان حکومتی، هانی را به بازار آوردند، او با صدای بلند می گفت:
«آی مذحج، که مذحج ندارم، مذحج کجاست؟»
وقتی دید، هیچ کس او را یاری نمی کند، به زور ریسمانش را باز کرد و گفت:
«عصا یا کارد یا سنگی و یا استخوانی نیست که انسان از خودش دفاع کند؟»
نگهبانان او را محکم بستند، رشید ترکی غلام عبیدالله گفت: «گردنت را کشیده نگه دار» هانی گفت: «من تو را بر کشتن خودم، یاری نمی کنم.» رشید ضربه ای زد ولی کارگر نیفتاد. هانی گفت:
«إِلَی اللهِ الْمَعادِ، اَللّهُمَّ إِلی رَحْمَتِکَ وَ رِضْوَانِکَ».
«بازگشت، به سوی خداست، خدایا مرا به سوی رحمت ورضوانت واصل کن.»20
رشید با بی رحمی ضربه ای دیگر بر هانی زد و او را به شهادت رساند.
مسلم بن عقیل، سفیر امام حسین(علیه السلام) در ابتدای ورود به کوفه به منزل مختار ثقفی وارد شد. پس از ورود عبیدالله به کوفه، مسلم برای ادامه فعالیتهایش، منزل مختار را ترک کرد و وارد منزل هانی شد، هانی هم او را پذیرفت.
روز شهادت هانی بن عروه، هشتم ذی الحجه سال 60هـ . ق. بود و هانی 83 یا 90 سال سن داشته است.21 پس از شهادت هانی و مسلم، به دستور عبیدالله، جنازه آن دو را در بازار چرخاندند22 و برای ایجاد رعب و وحشت، بدن ها را بر دار زدند. عبیدالله سرهای مطهر هانی و مسلم را به همراه نامه ای، برای یزید فرستاد.23 در قسمتی از این نامه آمده است:
«مسلم به خانه هانی پناهنده شد و من به وسیله جاسوسان و مردمانی که به نزد او فرستادم، آنان را اغفال نمودم و به مکر و حیله، آن دو را از خانه بیرون آوردم و گردن هر دو را زدم و سرهای آن دو را نزد تو فرستادم.»24
هنگامی که خبر شهادت هانی و مسلم بن عقیل به امام حسین(علیه السلام) رسید، امام چندین مرتبه گفت: ( إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ) ، رحمة الله علیهما.25 و به قدری این جمله را تکرار کرد که اشکهای مبارکش بر گونه ها جاری شد.26
از آنچه آوردیم مشخص می شود که تنها تعصب و عرق میهمان نوازی هانی ، مانع از تحویل دادن مسلم نیست ؛ بلکه هانی بن عروه، مسلم را «فرستاده پسر پیغمبر» خویش میداند و حمایت خود را از وی ، از مجرای ولایتپذیری دو چندان میکند و همچنان در این مسیر استقامت میورزد تا آنکه شهد شهادت مینوشد.
منبع: ره توشه عتبات عالیات ، جمعی از نویسندگان ، ص 156 -162 .
________________________________________
1 . ذخیرة الدارین فیما یتعلق بالحسین و اصحابه، ص485
2 . همان، ص487
3 . منتهی الآمال، ج1، ص589
4 . دائرة المعارف تشیع، ج1، ص112
5 . مروج الذهب مسعودی، ترجمه ابو القاسم پاینده، ج2، ص61
6. متن و ترجمه لهوف، ص71
7. ابصار العین فی انصار الحسین، ص108 ; تاریخ ابن اثیر، ج5 ، ص2195
8. منتهی الآمال، ج1، ص576
9. تاریخ طبری، ج7، ص2934
10 . الارشاد مفید، ص391
11. تاریخ طبری، ج7، ص2940
12 . متن و ترجمه لهوف، ص75 ; تاریخ طبری، ج7، ص2941، (شاید به خاطر تقیه این حرف ها را زده است).
13. همان، معجم رجال حدیث، ج20، ص274
14. کامل ابن اثیر، ترجمه دکتر روحانی، ج5 ، ص2196
15 . منتهی الامال، ج1، ص597 ; تاریخ طبری، پاینده، ج7، ص2943
16. تاریخ طبری، ج7، ص2935 ; منتهی الآمال، ج1، ص578
17. الارشاد المفید، ص394
18. و طبق نقلی دیگر گفت: ای شریح از خدا بترس او مرا می کشد. (تاریخ طبری، ج7، ص2920)
19. منتهی الآمال، ج1، ص579 ; قیام جاوید، ص25
20. منتهی الآمال، ج 1، ص 590
21. فرهنگ عاشورا، ص468
22. ابصار العین فی انصار الحسین، ص87
23. تاریخ طبری، ج7، ص2961
24. تاریخ سیدالشهدا، ص289
25 . فرهنگ جامع، سخنان امام حسین، ص386
26. ابصار العین فی انصار الحسین، ص142
نقش ولایت پذیری در حادثه عاشورا (1)
نقش ولایت پذیری در حادثه عاشورا (1)
با مروری بر تاریخ اسلام متوجه خواهیم شد که اوج ولایت مداری در حادثه کربلا به وقوع پیوسته ؛ چرا که در آن واقعه عظیم شاهد انسان های بزرگی بودیم که هویت آنها با عنصر ولایت شکل گرفته بود و تمام رفتار ، گفتار و حتی رجز خوانی های آنها بر محور ولایت یعنی اطاعت بی چون و چرا از امام (ع) دور می زد ؛ لذا تا آخرین قطره خون در کنار امام خویش مبارزه کرده و زیباترین صحنه های ولایت پذیری و ولایت مداری را به نمایش گذاشتند و سبب جاودانگی این حادثه در تاریخ شدند.
اهمیت مساله ولایت به حدی است که در حدیثی از طریق زرارة بن اعین، از حضرت امام محمّد باقر «ع» نقل شده : الإمام الباقر «ع» : بنی الإسلام علی خمسة أشیاء ، علی الصّلاة و الزّکاة و الحجّ و الصّوم و الولایة. قال زرارة: فقلت : و أیّ شیء من ذلک أفضل؟ قال:الولایة ، لأنّها مفتاحهنّ ، و الوالی هو الدّلیل علیهنّ. ( کافی،ج 2، کتاب الایمان و الکفر باب دعائم الاسلام،ح 5)
امام باقر (ع) : دین اسلام بر پنج چیز بنا شده است نماز و زکات و حج و روزه و ولایت، ، زراره میگوید: پرسیدم: کدامیک از اینها بالاتر است؟ فرمود: ولایت، زیرا ولایت کلید آنهاست، و «والی» راهنمون مردم است به برپاداری آنها.
یکی از شخصیتهای موثر در حادثه عاشورا و کسی که رفتار و گفتار او نمونه بارز و مشخص ولایت مداری است ، حضرت مسلم بن عقیل است.
در واقع وقتی نامههای فراوان مردم کوفه برای امام حسین (ع) فرستاده شد و حضرت را به کوفه دعوت کردند ، امام (ع) پسر عموی خود ، مسلم بن عقیل را با دو نفر دیگر روانه کوفه کرد ؛ تا در صورتیکه شرایط برای حضور حضرت مهیا باشد پس از نیازسنجی به طرف کوفه حرکت کند.
نکته قابل توجه در مساله ولایت پذیری از امام عصر (ع) توسط مسلم بن عقیل ، این نکته است که ایشان دستور و سفارش ولی امر خود را تا پای جان و حتی با پذیرش با شهادت ، لبیک می گوید.
به نوعی می توان نتیجه گرفت که مساله مسلم به عقیل در باب ولایت پذیری از دو منظر قابل تامل است ، اول اینکه ایشان خود به تمام معنا مفهوم ولایت پذیری را به منصه ظهور رساند و الگویی جاودان در زمینه ولایت مداری گردید ، و از سویی دیگر مردم کوفه می توانستند با تبعیت از فرستاده امام حسین (ع) که همان مسلم بن عقیل بود ، از آزمونی بزرگ ، سربلند بیرون بیایند؛ چرا که در آن مقطع تاریخی، پذیرش شرایط مسلم از سوی کوفیان به منزله قرار گرفتن مردم کوفه زیر چتر ولایت امام حسین(ع) بود ؛ اما متاسفانه در این امتحان مردود و برای همیشه مصداقی برای ولایت گریزی مطرح شدند.