نامه ای به ماهواره!
نامه ای به ماهواره :
سلام نمی کنم چون تو هم عادت به سلام کردن نداری .
سلام که کنی چنان از بوی دهانت ، شمعدانی های لب پنجره های خانه ام می خشکد ، که انگار صد سال است دارم سم می دهم به خوردش .
نمی دانم باید از تو گلایه کنم یا از خودم … .
احساس می کنم توی یک وجب آب غرق شده ام … هرچه دست و پا می زنم تو بیشتر مرجان های رنگی رنگی ات را می چسبانی به پایم و سریع چشم هایم را گرم می کنی تا نفهمم دارم فرو می روم .
چند وقتی است دست های ترک خورده ی مادرم را که بوی نان تازه و گرم می دهد را ندیده ام ؛ اما هر روز دست ها و حتی شکل های جور و واجور ناخن های شاهزاده های تو را دیده ام و گاهی حتی مرورشان کرده ام.
راستی چند شب پیش مریض شدم … مادرم چادر گلی اش را پوشید و کوچه های ساکت و سرد شب را دوید تا یک لحظه هم برای دیدن من دیر نکند و مثل بچگی هایم پرستارم باشد.
هرچه صبر کردم شاهزاده های تو نیامدند و هنوز می رقصیدند و حتی غمشان هم نبود اگر من دیگر نفس هم نمی کشیدم .
نیمه شب که می شود ، پسرم چراغ های اتاقش را خاموش می کند تا کسی نبیند که فقط از چند اینچ صفحه ی تلوزیون اتاقش چه چیزهایی می آید بیرون. نمی دانم اسمشان را چه بگذارم ؛ اما می دانم که برگشته اند به اصلشان و همان لباس های اجداد اولیه شان را می پوشند و با سیخ هایشان ، تمام قصه های بچگی هایش را که برایش از خدایی گفتم که هر جا باشی نگاهت می کند ، را به سیخ می کشند .
حالا…
نمی خواهم بی معرفت باشم … همین قدر که من داده ام تو هم چیزهایی را دو دستی به من داده ایی !
همین قدر که من حرف زدن ها و خندیدن های گاه و بی گاه با خدایم را داده ام… تو هم یک عالمه خنده به من داده ایی که گوش هایم را پر کرده اند ، تا دیگر صدای بچه ام را نشنوم که دارد حرف هایی می زند ، که تو یادش دادی و من هیچ وقت از دهان بی بی و بابا میرزایم نشنیده ام !
همین قدر که من نمازهای بعد از اذانم را داده ام … تو هم یک چند ساعتی تصویرهای نیمه آدم و نیمه شیطان به من داده ایی که بنشینم و هی ببینم و هی ذره ذره کوچه پس کوچه های مغزم را با مداد شمعی که تو دستم داده ایی سیاهشان کنم !
همین قدر که من خیال های آرامم را به تو داده ام … تو هم یک چند جین فکر و خیال به من داده ایی که توکل ام را بگذارم پشت در و هی سرک بکشم توی گوشی شریک زندگیم و هی زیر چشمی بپایم حتی یک میلی متر جا به جا شدنش را !
هنوز گلایه مانده و یک عالمه دیوارهای که تو ساخته ایی بین من و مسجد محله مان و بابا میرزایم و…
اما بس است می خواهم بروم …
می خواهم بروم …کلانتری نزدیک خانه ام و شکایتت را بکنم ،
آخر احساس می کنم …
تو انگار جزیی از من را ربوده ای !